امروز منتظرش بودم...اما نیامد...
امروز منتظرش بودم...اما نیامد...
میز گوشه ی کافه، خالی و خلوت است...
از صبح کسی آن طرف نرفته است...
انگار همه میدانند آن میز مخصوص دخترکی است که دو ماه است هر روز به این کافه می آید و پشت همان میز کوچک کنار پنجره، گوشه ی کافه مینشیند...
دخترک قد کوتاهی با موهای خرمایی و چشمای مشکی...
در این همه سال هیچ وقت نشده بود مثل او را ببینم... انگار با همه ی آدم ها فرق داشت...
هفت روز گذشت... اما باز هم دخترک موخرمایی نیامد...
ساعت از نیمه شب گذشته بود و کافه تعطیل بود...
اما من همچنان روی صندلی آن دخترک نشسته ام و دلهره دارم...
شاید اتفاقی برایش افتاده که نیامده...
شاید مشکلی پیش آمده...
شاید...شاید...
و هزاران "شاید" دیگر به ذهنم حجوم آوردند...
یک ساعتی گذشت و من همچنان منتظر مانده ام و به موسیقی زیبای سکوت شب گوش میدهم...
سایه ی کوچکی از پشت پنجره ی کافه دیده میشد...
چند ثانیه بعد صدای ضعیفی به گوش رسید...
کسی "سلام" داد...بیخیال شدم...
شش ثانیه بعد بوی عطر ملایم گل یاس بینیم را نوازش کرد...
سرم را به عقب چرخاندم...
خودش بود...اما این وقت شب...
صندلی مقابلم را عقب کشید و نشست...
کمی نگاهم کرد...
لب باز کرد و گفت...
میدونم دیره و گافه تعطیله...
میان حرفش پریدم و گفتم...نه...نه... اصلا دیر نیست...
از جایم بلند شدم و به سمت قهوه ساز پشت میز پیشخوان حرکت کردم...
لیوانی پر کردم و برگشتم کنارش...انگشتان باریکش را دور لیوان داغ، حلقه کرد...
سرش را پایین آورد و عطر قهوه را به ریه هایش کشید...
چقدر حرکات و رفتارش عادی و بی ادا است...چقدر دیدنش لذت بخش است...
دیدن او، برای من تبدیل به جذاب ترین سکانس زندگیم شده است...
ساعت ها پشت میز چوبی گوشه ی کافه نشستیم و بی حرف به یکدیگر خیره شدیم...
دست هایم بی اختیار، دست هایش را درآغوش گرفت...
گرمای مطلوب دستانش، آرامش خاصی تزریق کرد به اعماق وجودم...
دست هایش را میان انگشتانم فشرم...
کارهایم دست خودم نیست...
گویا در دنیای دیگری سیر میکنم...
لبخند زد و گوشه ی چشمش چروک ریزی افتاد...
سرم را جلو بردم...چشمانش را بست...جلو تر بردم...دست هایم را فشرد...
و در نهایت...بوسه ی گرمی به پیشانی اش زدم...چشمانش را باز کرد و با لبخند نگاهم کرد...
چقدر ساده و درعین حال خاص است...
حرکات او...پوشش او...لبخندش...چشمانش...
شاید معجزه ی چشمانش بود که از روزی که چشمانش را دیدم، دیگر چشمم کس دیگری را ندید...
از کافه بیرون رفتیم و قدم نهادیم بر جاده ی پر پیچ و خم زندگی...
نمیدانم آخر این جاده به کجا میرسی...
برایم مهم نیست...
همین برایم کافیست که "او" کنارم باشد...
●ممنونم ازت که وقت گذاشتی و متنم رو خوندی... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرت رو راجب متنم بگی... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم...●
میز گوشه ی کافه، خالی و خلوت است...
از صبح کسی آن طرف نرفته است...
انگار همه میدانند آن میز مخصوص دخترکی است که دو ماه است هر روز به این کافه می آید و پشت همان میز کوچک کنار پنجره، گوشه ی کافه مینشیند...
دخترک قد کوتاهی با موهای خرمایی و چشمای مشکی...
در این همه سال هیچ وقت نشده بود مثل او را ببینم... انگار با همه ی آدم ها فرق داشت...
هفت روز گذشت... اما باز هم دخترک موخرمایی نیامد...
ساعت از نیمه شب گذشته بود و کافه تعطیل بود...
اما من همچنان روی صندلی آن دخترک نشسته ام و دلهره دارم...
شاید اتفاقی برایش افتاده که نیامده...
شاید مشکلی پیش آمده...
شاید...شاید...
و هزاران "شاید" دیگر به ذهنم حجوم آوردند...
یک ساعتی گذشت و من همچنان منتظر مانده ام و به موسیقی زیبای سکوت شب گوش میدهم...
سایه ی کوچکی از پشت پنجره ی کافه دیده میشد...
چند ثانیه بعد صدای ضعیفی به گوش رسید...
کسی "سلام" داد...بیخیال شدم...
شش ثانیه بعد بوی عطر ملایم گل یاس بینیم را نوازش کرد...
سرم را به عقب چرخاندم...
خودش بود...اما این وقت شب...
صندلی مقابلم را عقب کشید و نشست...
کمی نگاهم کرد...
لب باز کرد و گفت...
میدونم دیره و گافه تعطیله...
میان حرفش پریدم و گفتم...نه...نه... اصلا دیر نیست...
از جایم بلند شدم و به سمت قهوه ساز پشت میز پیشخوان حرکت کردم...
لیوانی پر کردم و برگشتم کنارش...انگشتان باریکش را دور لیوان داغ، حلقه کرد...
سرش را پایین آورد و عطر قهوه را به ریه هایش کشید...
چقدر حرکات و رفتارش عادی و بی ادا است...چقدر دیدنش لذت بخش است...
دیدن او، برای من تبدیل به جذاب ترین سکانس زندگیم شده است...
ساعت ها پشت میز چوبی گوشه ی کافه نشستیم و بی حرف به یکدیگر خیره شدیم...
دست هایم بی اختیار، دست هایش را درآغوش گرفت...
گرمای مطلوب دستانش، آرامش خاصی تزریق کرد به اعماق وجودم...
دست هایش را میان انگشتانم فشرم...
کارهایم دست خودم نیست...
گویا در دنیای دیگری سیر میکنم...
لبخند زد و گوشه ی چشمش چروک ریزی افتاد...
سرم را جلو بردم...چشمانش را بست...جلو تر بردم...دست هایم را فشرد...
و در نهایت...بوسه ی گرمی به پیشانی اش زدم...چشمانش را باز کرد و با لبخند نگاهم کرد...
چقدر ساده و درعین حال خاص است...
حرکات او...پوشش او...لبخندش...چشمانش...
شاید معجزه ی چشمانش بود که از روزی که چشمانش را دیدم، دیگر چشمم کس دیگری را ندید...
از کافه بیرون رفتیم و قدم نهادیم بر جاده ی پر پیچ و خم زندگی...
نمیدانم آخر این جاده به کجا میرسی...
برایم مهم نیست...
همین برایم کافیست که "او" کنارم باشد...
●ممنونم ازت که وقت گذاشتی و متنم رو خوندی... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرت رو راجب متنم بگی... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم...●
۱۶.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.