پارت◇³⁹
شدیم ...کمکم کنیم بازم باید معذرت بخواییم...
بعد روش و کرد اونور ....درست مثل پسر بچه های تخس ...ههه این الان قهر کرد....وایی خدااا ....الانه که از خنده بترکم ....
با خنده ای که تو صدام موج میزد گفتم:هیی...من و نگاه کن ...
ولی هیچی دوباره گفتم:کوک....
ولی بازم چیزی نگفت...
ا/ت:الان مثل پسر بچه های تخس روت و کردی انور ...
لجباز تر گفت:خود تخسیی..
لبم و به دندون گرفتم تا منفجر نشم ...ولی دیگ نتونستم و زدم زیر خنده ...
با خنده گفتم:میدونی....با این کارت من و یاد بابام انداختی اونم وقتی عصبانیش میکردم الکی قهر میکرد و روش اونور میکرد
وقتی یاد بابام افتادم خندم از بین رفت ...
ا/ت:ا...اونم ...اینجوری باهم ...قهر میکرد
متوجه نگاه های کوک شدم برای همین سعی کردم عادی باشم ....یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:ارههه...بعد اونوقت منم
دستم و اروم کشیدم روی گونشو صورتشو برگردوندم ...
ا/ت:منم ....با دستم اروم صورتشو بر میگردوندم و لپشو بوس میکردم ...
تا اینو گفتم وایساد....
با تعجب نگاهش کردم ...
ا/ت:چیه...چی شده
کوک:خب؟؟
ا/ت:خب چی
کوک:بوسم...
با این حرفش خیره نگاهش کردم:بوس چی....گفتم بابام ....تو بابامی ؟؟
کوک:خب اگه شوگر ددی بخوای در خدمتم ...
ا/ت:شوگر چیی...
با این حرفم خندش گرفت اما دلیل خندش و نفهمیدم ...فقط گیج نگاهش میکردم ...
کوک:کوچیک تر از این حرفایی که بفهمیی...
دوباره شروع کرد راه رفتن...
ا/ت:هییی
شوگر ددی یعنی چی ....چرا داشت بهم میخندید....اهههههه ...نکنه منظور بدی داره ....ن بخیال فکر نکن ....
این تو فکر بودم متوجه اخم روی صورتم نشدم ...
کوک:خب بفرما اینم اتاق....
با پا در و باز کرد و رفتیم ...سریع گذاشتمرو تخت و کمرشو به نمایش گرفت...
کوک:اخ اخ دختره چی خوردی اینقد سنگینی....فک کنم دیس کمر گرفتم ...اخ....تو چرا هنوز اخم داری..
اروم اومد و نشست کنارم ...نمیخواستم فک کنم هنوز درگیر رفتارشم ...برا همین سرم و تکون دادم و گفتم:هیچی...
یه لبخند اروم زد و گفت:باشه...منم دیگ باید برم ..استراحت کن
اروم سرم و تکون دادم ...وقتی باهاش صحبت میکردم حالم و خوب میکرد ...
کوک:خدافظ
دستم و تکون دادم ...اونم اروم در باز کرد و رفت ....با رفتنش حس تنهایی کردم ...حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم ...منی که همیشه تنهای بودم و فقط یونجی و داشتم چرا الان باید این حسو پیدا کنم !
هیییی...هر چی فکر میکنم بازم به اون نتیجه اولیه میرسم ...کل ادم های این عمارت مشکل عقلی دارن اههه...
الان چی کار کنم ....تو این اتاق ...تنهایی ...یه نگاهی به ساعت انداختم تازه یازده بود ...بدجور کلافه شده بودم ...پاشدم یکم بگردم ...ولی پام درد میکرد برا همین کلا بخیال شدم ...ای کاش یونجی میومد پیشم...نزدیک به یه یکساعتی گذشت و انقد بیکاری بهم فشار
اورده بود که رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم الماس های لوستر و میشمردم..
ا/ت:چهارصدو نه....چهارصدو ده اونور همین قد میشه هشتصدو بیست تا الماس دورشه ....امم صبر کن ببینم من اون و نشمردم .....اییییی چرااا یادم رفت ....اوفف ..اوکی چیزی نیست دوباره میشمرم ...ارام باش ...دوباره میشمرم....اههه
ا/ت:یک ....دو....سه...چهار...
۴۰ مین بعد ...
انقد سرم گرم حساب کتاب بود نفهمیدم کی در اتاق و زدن ....بی توجه دوباره به شمردنم ادامه دادم که در اتاق بی هوا باز شد و با صدای باز شدنش تو جام پریدم ....چشمم که به در افتاد خانم چان و دیدم بدجور اخماش تو هم بود یه سینی غذا دستش بود ....تا اینکه صداش بلند شد....
خانم چان: لالیی....چرا در میزنم جواب نمیدی...
❤
بعد روش و کرد اونور ....درست مثل پسر بچه های تخس ...ههه این الان قهر کرد....وایی خدااا ....الانه که از خنده بترکم ....
با خنده ای که تو صدام موج میزد گفتم:هیی...من و نگاه کن ...
ولی هیچی دوباره گفتم:کوک....
ولی بازم چیزی نگفت...
ا/ت:الان مثل پسر بچه های تخس روت و کردی انور ...
لجباز تر گفت:خود تخسیی..
لبم و به دندون گرفتم تا منفجر نشم ...ولی دیگ نتونستم و زدم زیر خنده ...
با خنده گفتم:میدونی....با این کارت من و یاد بابام انداختی اونم وقتی عصبانیش میکردم الکی قهر میکرد و روش اونور میکرد
وقتی یاد بابام افتادم خندم از بین رفت ...
ا/ت:ا...اونم ...اینجوری باهم ...قهر میکرد
متوجه نگاه های کوک شدم برای همین سعی کردم عادی باشم ....یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:ارههه...بعد اونوقت منم
دستم و اروم کشیدم روی گونشو صورتشو برگردوندم ...
ا/ت:منم ....با دستم اروم صورتشو بر میگردوندم و لپشو بوس میکردم ...
تا اینو گفتم وایساد....
با تعجب نگاهش کردم ...
ا/ت:چیه...چی شده
کوک:خب؟؟
ا/ت:خب چی
کوک:بوسم...
با این حرفش خیره نگاهش کردم:بوس چی....گفتم بابام ....تو بابامی ؟؟
کوک:خب اگه شوگر ددی بخوای در خدمتم ...
ا/ت:شوگر چیی...
با این حرفم خندش گرفت اما دلیل خندش و نفهمیدم ...فقط گیج نگاهش میکردم ...
کوک:کوچیک تر از این حرفایی که بفهمیی...
دوباره شروع کرد راه رفتن...
ا/ت:هییی
شوگر ددی یعنی چی ....چرا داشت بهم میخندید....اهههههه ...نکنه منظور بدی داره ....ن بخیال فکر نکن ....
این تو فکر بودم متوجه اخم روی صورتم نشدم ...
کوک:خب بفرما اینم اتاق....
با پا در و باز کرد و رفتیم ...سریع گذاشتمرو تخت و کمرشو به نمایش گرفت...
کوک:اخ اخ دختره چی خوردی اینقد سنگینی....فک کنم دیس کمر گرفتم ...اخ....تو چرا هنوز اخم داری..
اروم اومد و نشست کنارم ...نمیخواستم فک کنم هنوز درگیر رفتارشم ...برا همین سرم و تکون دادم و گفتم:هیچی...
یه لبخند اروم زد و گفت:باشه...منم دیگ باید برم ..استراحت کن
اروم سرم و تکون دادم ...وقتی باهاش صحبت میکردم حالم و خوب میکرد ...
کوک:خدافظ
دستم و تکون دادم ...اونم اروم در باز کرد و رفت ....با رفتنش حس تنهایی کردم ...حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم ...منی که همیشه تنهای بودم و فقط یونجی و داشتم چرا الان باید این حسو پیدا کنم !
هیییی...هر چی فکر میکنم بازم به اون نتیجه اولیه میرسم ...کل ادم های این عمارت مشکل عقلی دارن اههه...
الان چی کار کنم ....تو این اتاق ...تنهایی ...یه نگاهی به ساعت انداختم تازه یازده بود ...بدجور کلافه شده بودم ...پاشدم یکم بگردم ...ولی پام درد میکرد برا همین کلا بخیال شدم ...ای کاش یونجی میومد پیشم...نزدیک به یه یکساعتی گذشت و انقد بیکاری بهم فشار
اورده بود که رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم الماس های لوستر و میشمردم..
ا/ت:چهارصدو نه....چهارصدو ده اونور همین قد میشه هشتصدو بیست تا الماس دورشه ....امم صبر کن ببینم من اون و نشمردم .....اییییی چرااا یادم رفت ....اوفف ..اوکی چیزی نیست دوباره میشمرم ...ارام باش ...دوباره میشمرم....اههه
ا/ت:یک ....دو....سه...چهار...
۴۰ مین بعد ...
انقد سرم گرم حساب کتاب بود نفهمیدم کی در اتاق و زدن ....بی توجه دوباره به شمردنم ادامه دادم که در اتاق بی هوا باز شد و با صدای باز شدنش تو جام پریدم ....چشمم که به در افتاد خانم چان و دیدم بدجور اخماش تو هم بود یه سینی غذا دستش بود ....تا اینکه صداش بلند شد....
خانم چان: لالیی....چرا در میزنم جواب نمیدی...
❤
۲۴۹.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.