فیک تهیونگ پارت ۴۱
از زبان ا/ت
گفتم : آنسا...من میدونم...میدونم که تو تهیونگ رو دوست داری...من نمیخوام ازش جدات کنم
همینطور نگام میکرد و مثل ابری بود که هر لحظه ممکن بود بباره
گفت : نه...من دوسش داشته باشم هم..اون منو دوست نداره اینطوری هم زندگی و عمره اون تلف میشه هم من...نگران نباش من حتی با پدر و مادرم حرف زدم اونا رو هم راضی کردم و گفتم نمیخوام با تهیونگ ازدواج کنم الان فقط بستگی به تو تهیونگ داره که مادرش رو راضی کنید منم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم براتون مخصوصاً تو ا/ت...تو اولین و بهترین دوسته منی نمیخوام از دستت بدم
دستاش رو گرفتم و لبخند زدم بهش گفتم : ممنونم...پس میتونیم دوست باشیم...مثل همیشه ؟
یه نفس عمیق کشید و خندید و گفت : البته که میتونیم
گفتم : پس بزن بریم
بلند شدم رفتم و از دستش گرفتم بلندش کردم گفت : کجا ؟
گفتم : تا هرجا که پاهامون همراهیمون کنه
باهم رفتیم گشتیم خرید کردیم بستنی خوردیم پشمک خوردیم خیلی حال داد خیلی خوش گذشت بهم
تقریباً شب شده بود دیگه تلفنم زنگ خورد برش داشتم مینجا بود
گفتم : الو مینجا
هراسان گفت: ا/ت میا داره میره آمریکا خبر داری ؟
اوه به من گفته بود ولی چقدر زود داره میره
گفتم : چی از کجا میدونی ؟
گفت : واقعا که تو میدونستی...اصلا بیخیال اینا ما الان با بچه ها تو راه فرودگاه هستیم تو هم زود خودتو برسون
تلفن قطع کردم آنسا با نگرانی گفت : چیشده ا/ت
گفتم : آنسا مثل اینکه میا داره میره آمریکا مینجا گفت خودمون رو برسونیم فرودگاه زود باش بریم
گفت : صبر کن به رانندم زنگ بزنم بیاد
زنگ زد و رانندش اومد
بالاخره رسیدیم به فرودگاه
از دره فرودگاه رفتیم داخل آخه من توی فرودگاه به این بزرگی چطوری پیداش کنم
زنگ زدم به مینجا و گفتم : مینجا کجایین ؟
گفت : داریم دنبال میا میگردیم
که یهو آنسا بلند گفت : ا/ت میا اونا ها اونجاست
گفتم : مینجا.. آنسا میا رو دید زود باشین بیاین سکته دره ورودی
بالاخره اومدن رفتیم پیشه میا
از دیدنمون تعجب کرده بود
میا گفت : شما اینجا چیکار میکنین..
سرم رو چرخوندم و جین رو دیدم ناراحت به نظر میومد خیلی غمگین به میا نگاه میکرد
تهیونگ گفت : میخواستی بدون خبر بری
جیمین گفت : چرا داری میری ؟
میا سرش رو انداخت پایین و گفت: من اونجا یه کاری دارم که باید به پایان برسونمش مجبورم برم
پرواز آمریکا اعلام شد میا سرش رو آورد بالا و گفت : مثل اینکه وقته رفتنه
اول از همه منو بغل کرد ازم جدا شد و گفت : دست از سره تهیونگ بر ندار
لبخند زدم و حرفش رو تایید کردم
بعد مینجا رو بغل کرد و بعدش آنسا رو
رفت سمته پسرا
جونگ کوک بعدش جیمین که بهش گفت : جیمین میخوام وقتی برگشتم دوست دخترت رو ببینم سینگل نمونیااا
رفت سمته تهیونگ اونم بغل کرد و گفت : ا/ت رو اذیت نکنیااا وگرنه من میدونم با تو
آخرین نفر جین بود
رفت سمتش جلوش وایستاد جین گفت : واقعا میخوای بری...چه کاری داری که باید بخاطرش منو ول کنی و بری میا گفت : اگر بخوام بازم برگردم پیشت مجبورم برم
( بچه ها میا بخاطره سرطانش داره میره تا درمان بشه ولی هیچکس نمیدونه )
هم دیگه رو محکم بغل کردن
وای من اشکم در اومده بود
گفتم : آنسا...من میدونم...میدونم که تو تهیونگ رو دوست داری...من نمیخوام ازش جدات کنم
همینطور نگام میکرد و مثل ابری بود که هر لحظه ممکن بود بباره
گفت : نه...من دوسش داشته باشم هم..اون منو دوست نداره اینطوری هم زندگی و عمره اون تلف میشه هم من...نگران نباش من حتی با پدر و مادرم حرف زدم اونا رو هم راضی کردم و گفتم نمیخوام با تهیونگ ازدواج کنم الان فقط بستگی به تو تهیونگ داره که مادرش رو راضی کنید منم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم براتون مخصوصاً تو ا/ت...تو اولین و بهترین دوسته منی نمیخوام از دستت بدم
دستاش رو گرفتم و لبخند زدم بهش گفتم : ممنونم...پس میتونیم دوست باشیم...مثل همیشه ؟
یه نفس عمیق کشید و خندید و گفت : البته که میتونیم
گفتم : پس بزن بریم
بلند شدم رفتم و از دستش گرفتم بلندش کردم گفت : کجا ؟
گفتم : تا هرجا که پاهامون همراهیمون کنه
باهم رفتیم گشتیم خرید کردیم بستنی خوردیم پشمک خوردیم خیلی حال داد خیلی خوش گذشت بهم
تقریباً شب شده بود دیگه تلفنم زنگ خورد برش داشتم مینجا بود
گفتم : الو مینجا
هراسان گفت: ا/ت میا داره میره آمریکا خبر داری ؟
اوه به من گفته بود ولی چقدر زود داره میره
گفتم : چی از کجا میدونی ؟
گفت : واقعا که تو میدونستی...اصلا بیخیال اینا ما الان با بچه ها تو راه فرودگاه هستیم تو هم زود خودتو برسون
تلفن قطع کردم آنسا با نگرانی گفت : چیشده ا/ت
گفتم : آنسا مثل اینکه میا داره میره آمریکا مینجا گفت خودمون رو برسونیم فرودگاه زود باش بریم
گفت : صبر کن به رانندم زنگ بزنم بیاد
زنگ زد و رانندش اومد
بالاخره رسیدیم به فرودگاه
از دره فرودگاه رفتیم داخل آخه من توی فرودگاه به این بزرگی چطوری پیداش کنم
زنگ زدم به مینجا و گفتم : مینجا کجایین ؟
گفت : داریم دنبال میا میگردیم
که یهو آنسا بلند گفت : ا/ت میا اونا ها اونجاست
گفتم : مینجا.. آنسا میا رو دید زود باشین بیاین سکته دره ورودی
بالاخره اومدن رفتیم پیشه میا
از دیدنمون تعجب کرده بود
میا گفت : شما اینجا چیکار میکنین..
سرم رو چرخوندم و جین رو دیدم ناراحت به نظر میومد خیلی غمگین به میا نگاه میکرد
تهیونگ گفت : میخواستی بدون خبر بری
جیمین گفت : چرا داری میری ؟
میا سرش رو انداخت پایین و گفت: من اونجا یه کاری دارم که باید به پایان برسونمش مجبورم برم
پرواز آمریکا اعلام شد میا سرش رو آورد بالا و گفت : مثل اینکه وقته رفتنه
اول از همه منو بغل کرد ازم جدا شد و گفت : دست از سره تهیونگ بر ندار
لبخند زدم و حرفش رو تایید کردم
بعد مینجا رو بغل کرد و بعدش آنسا رو
رفت سمته پسرا
جونگ کوک بعدش جیمین که بهش گفت : جیمین میخوام وقتی برگشتم دوست دخترت رو ببینم سینگل نمونیااا
رفت سمته تهیونگ اونم بغل کرد و گفت : ا/ت رو اذیت نکنیااا وگرنه من میدونم با تو
آخرین نفر جین بود
رفت سمتش جلوش وایستاد جین گفت : واقعا میخوای بری...چه کاری داری که باید بخاطرش منو ول کنی و بری میا گفت : اگر بخوام بازم برگردم پیشت مجبورم برم
( بچه ها میا بخاطره سرطانش داره میره تا درمان بشه ولی هیچکس نمیدونه )
هم دیگه رو محکم بغل کردن
وای من اشکم در اومده بود
۱۱۰.۱k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.