دنبال ماری پارت ۹🧠
*فردا*
ویو ماری:
از خواب بلند شدم
به دست و صورتم آب زدم
و رفتم پایین
راشا و رایان رو در حال حرف زدن دیدم
راشا: رایان امروز همون روزه باید به ماری هم توضیح بدیم
ماری: چیو توضیح بدید؟
رایان: ماری ببین امروز قراره به یه مهمونی خاص بریم که همه چیزمون به اون بنده
راشا: تو باید به عنوان یکی از مهمون ها وارد مهمونی بشی
و چند تا عکس در آورد
عکس یه مرد پیر و کچل رو روبروم گذاشت
راشا: تو باید حواس این مرد رو گرم کنی...
حرفشو نصفه گزاشت
رایان نگاهی به راشا انداخت
رایان: و تو باید با اون مرد به اتاقی برید
تعجب کردم
ادامه داد:
ولی باید مواظب خودت باشی اون مرد خیلی خطرناکه
در اون مهمونی نباید بزاری مرد از اتاق بیرون بره و تو رو هیچ جای دیگه ای ببره و ما بهت یک نشان می دیم وقتی کارمون تموم شد و اونا رو از اونجا بیرون بردیم تو باید از اونجا زود فرار کنی فهمیدی؟؟
ماری: اوهوم ولی چیا رو می خواید ببرید بیرون؟!
راشا: تو نگران اون چیزا نباش فقط کاری که گفتیم رو انجام بده و مواظب خودت باش
ماری: چی شنیدم الان اون آدم سرد گفت مواظب خودت باش!!
رفتم توی اتاقم من همیشه دختره قوی بودم و همیشه به خاطر کار های بابا حتی با آدم های خلافکار سرو کله داشتم این پیرمرد که چیزی نیست
نمی دونم داشتم به خودم ایمان می دادم یا واقعا این طور بود
بعد از ظهر*
صدای در رو شنیدم بلند شدم و بازش کردم
نرگس با لباس سفید زیبایی وارد اتاق شد ( اسلاید بعد لباس)
نرگس: عزیزم این لباسی هست که باید به مهمونی بپوشی
ماری: نرگس تو درباره مهمونی چیزی می دونی؟
سری به معنای نه نشون داد و از اتاق بیرون رفت
لباس رو برداشتم که یه دختر با موهای دم اسبی وارد اتاق شد
دختر: عزیزم من قراره امادت کنم لطفاً بشین
ماری: بله چشم
بعد تموم شدن به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم
از پله ها رفتم پایین
ویو راشا:
منتظر ماری بودیم که از پله ها پایین اومد
خیلی خوشگل شده بود
رایان: داداش نخوری دختره رو
راشا: ها چی!؟
رایان : می گم که فکر کنم عاشق شدی رفت
راشا: ساکت شو رایان
رایان بی حوصله سرشو به طرف ماری گرفت
ماری: من امادم بریم
سوار ماشین شدیم
خیلی نگران ماری بودم ممکن بود بلایی سرش بیاد
ویو ماری:
از خواب بلند شدم
به دست و صورتم آب زدم
و رفتم پایین
راشا و رایان رو در حال حرف زدن دیدم
راشا: رایان امروز همون روزه باید به ماری هم توضیح بدیم
ماری: چیو توضیح بدید؟
رایان: ماری ببین امروز قراره به یه مهمونی خاص بریم که همه چیزمون به اون بنده
راشا: تو باید به عنوان یکی از مهمون ها وارد مهمونی بشی
و چند تا عکس در آورد
عکس یه مرد پیر و کچل رو روبروم گذاشت
راشا: تو باید حواس این مرد رو گرم کنی...
حرفشو نصفه گزاشت
رایان نگاهی به راشا انداخت
رایان: و تو باید با اون مرد به اتاقی برید
تعجب کردم
ادامه داد:
ولی باید مواظب خودت باشی اون مرد خیلی خطرناکه
در اون مهمونی نباید بزاری مرد از اتاق بیرون بره و تو رو هیچ جای دیگه ای ببره و ما بهت یک نشان می دیم وقتی کارمون تموم شد و اونا رو از اونجا بیرون بردیم تو باید از اونجا زود فرار کنی فهمیدی؟؟
ماری: اوهوم ولی چیا رو می خواید ببرید بیرون؟!
راشا: تو نگران اون چیزا نباش فقط کاری که گفتیم رو انجام بده و مواظب خودت باش
ماری: چی شنیدم الان اون آدم سرد گفت مواظب خودت باش!!
رفتم توی اتاقم من همیشه دختره قوی بودم و همیشه به خاطر کار های بابا حتی با آدم های خلافکار سرو کله داشتم این پیرمرد که چیزی نیست
نمی دونم داشتم به خودم ایمان می دادم یا واقعا این طور بود
بعد از ظهر*
صدای در رو شنیدم بلند شدم و بازش کردم
نرگس با لباس سفید زیبایی وارد اتاق شد ( اسلاید بعد لباس)
نرگس: عزیزم این لباسی هست که باید به مهمونی بپوشی
ماری: نرگس تو درباره مهمونی چیزی می دونی؟
سری به معنای نه نشون داد و از اتاق بیرون رفت
لباس رو برداشتم که یه دختر با موهای دم اسبی وارد اتاق شد
دختر: عزیزم من قراره امادت کنم لطفاً بشین
ماری: بله چشم
بعد تموم شدن به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم
از پله ها رفتم پایین
ویو راشا:
منتظر ماری بودیم که از پله ها پایین اومد
خیلی خوشگل شده بود
رایان: داداش نخوری دختره رو
راشا: ها چی!؟
رایان : می گم که فکر کنم عاشق شدی رفت
راشا: ساکت شو رایان
رایان بی حوصله سرشو به طرف ماری گرفت
ماری: من امادم بریم
سوار ماشین شدیم
خیلی نگران ماری بودم ممکن بود بلایی سرش بیاد
۸.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.