پارت دوم
پارت دوم
از دیدگاه ت
وقتی اومدم بیرون از کلاس دیدم یه ون سیاه رنگ با چند مرد هیکلی بیرون اومدن
منم تا دیدمشون شروع کردم به دویدن ولی هرچقدر که می دویدم کم بود رسیدم به آخر یه بن بست اونا اومدن منو میخاستن بگیرن که گفتم
ت: از جون من چی میخاین؟؟؟هان؟
مردا: ارباب دستور داده بیاریمتون
ت: اربابت گوه خورد
مرد:حرف دهنت رو بفهم میدونی کیه
ت:برام مهم نی ولم کنید باید برم خونه
مرد: برین بگیرینش داره زیادی زر میزنع
به زور گرفتنم و یه دستمال گذاشتن رو دهنم که احساس کردم دنیا دور چشام تیره و تار شد و بیهوش شدم
وقتی بهوش اومدم دیدم ت یک اتاقم با تم صورتی خیلی خوشگل بود
یهو یکی در زد اومد تو یه دختر زیبا بود
اومد گفت :
ماریا:ارباب بهم گفته این لباس رو بپوشین و بیاین پایین
ت: ارباب کیه؟ اینجا کجاست ؟ اصن من میخام برم خونمون ؟اصن ت کی؟!
ماریا:من اسمم ماریاست۱۸ سالمه و ارباب هم بری پایین باهاش آشنا میشی حالا برو بشین باید آمادت کنم اوکی؟
ت: هعی ...... باشه
رفتم لباسه رو پوشیدم یه لباس خیلی قشنگ بود (بعدا عکسش رو میزارم)
خیلی بهم میومد
نشستم و ماریا داشت منو آرایش میکرد و موهام رو شونه میزد با خودم فکر کردم که اون دختره مهربونه خیلی حتما مثل من دزدیده شده یا هرچی .... تو همین فکرها بودم که ماریا صدام زد گفت آماده شدی وقتی نگاهی به خدم انداختم خیلی زیبا شده بودم به طوری که همه جلوم کم میوردن بگذریم
وقتی رفتم پایین دیدم جمیمین همون پسرع قلدر مدرسه بود به ماریا گفتم:
ت:پس ارباب کو ؟
ماریا :روبروت نشسته
ت:پس جمیمین اربابه؟
ماریا: ارع
ت:اوک
رفتم پیش همون پسره نکبت(فیکه تقصیر من نیست من خدم جیمین لاورم)
جیمین: به به خانم کیم از این ور؟
ت:هه پسره ت منو دزدیدی
جیمین: اولا بهم میگی ارباب دوما اره چون ب بابات پول دادم تو رو گرفتم خیال میکنی عادی گرفتمت هرزه؟
ت:چی بابام نمیتونه من فروخته باشه داری الکی میگی اون منو دوست داره من دختریم مطمئنم الکی میگی بگو دروغه (با داد و بغض)
جیمین:اوهوم بیا اینم قرار دادش
ت: وقتی قرار داد نشونم داد حالم خیلی بد شد.......
جیمین: آهوم امشب منتظرتم ماریا درست حاظرش کن اوکی؟
ماریا:چشم ارباب
جمیمین:خداحافظ بیب تا شب
ت:عوضی من بیبی تو نیستم من هیجا نمیام از اینجا فرار میکنم
جیمین: نمیتونی عزیزم قرار داد با پدرت بستم بعدش میدونی وقتی بردم فرار کنه باهاش چیکار میکنم ؟
ت: چیکارش میکنی؟(با هق هق و گریه)
جیمین: میکشمش امتحانش مجانی
یهو گوشیش زنگ خورد رفت
و اون خدمتکاره به اسم ماریا گفت:
ماریا: بیا بریم ت اتاقت
ت:باشه(با گریه و بی حالی)
ماریا منو تا اتاقم برد بعد رفت کارهای اون خونه کوفتی رو انجام بده
منم تو این مدت اومدم کنار اتاقم که پنجره داشت نشستم و به گذشتم و ایندم که تو اینده مشخص نی چ اتفاقی قرار واسم بیفته تو همین فکر ها بودم که زدم زیر گریه با خودم میگفتم آخه بابام چطور تونست اون منو دوست داشت همیشه میگفت تو دنیامی نمیزارم بهت آسیب برسه چرا اینکار کرد چراااا چرااا؟ (با گریه)
از بس گریه کردم خوابم برد رو زمین
بعد پنج ساعت یهو حس کردم یکی داره صدام میزنع دیدم ماریا هست در رو باز کرد و اومد تو و گفت:
ماریا: ارباب گفتن که این لباس رو بپوشین ومن آرایشت کنم و بری به اتاقش
منم جز این کار چاره ای نداشتم چقدر من بدبختم هعی منم به ماریا گفتم:
ت :باش صبر کن برم لباسم رو بپوشم
ماریا: باشه
لباسه خیلی باز بود چاره ای جز این نداشتم دیگه لباس رو پوشیدم و رفتم رو صندلی نشستم و ماریا شروع به آرایش کردنم کرد آرایشم رو تموم کرد و موهام هم خودشون لخت بودن شونش کرد و بعد بهم گفت:
ماریا:دختر چ خوشگل شدی دل ارباب میبریا
ت: اهوم با یه لبخند تلخ
ماریا :غصه نخور زندگی همینه و سرنوشت همینه
ت: خب بریم ماریا
ماریا:بله پاشو
ماریا منو با خودش به اتاق ارباب یا بهتر بگم همون پسره پروعه برد و معلوم نبود میخاستم باهم چیکار کنه بغض کرده بودم و هیچ نمیگفتم وقتی رسیدم و در اتاق رو باز کردم دیدم که..........
اصلا خوشم نمیاد عشقم و حمایت نمیکنیدااا😐💔
حدقل یه نظر بده بوگو خوبه یا بده😐💔
از دیدگاه ت
وقتی اومدم بیرون از کلاس دیدم یه ون سیاه رنگ با چند مرد هیکلی بیرون اومدن
منم تا دیدمشون شروع کردم به دویدن ولی هرچقدر که می دویدم کم بود رسیدم به آخر یه بن بست اونا اومدن منو میخاستن بگیرن که گفتم
ت: از جون من چی میخاین؟؟؟هان؟
مردا: ارباب دستور داده بیاریمتون
ت: اربابت گوه خورد
مرد:حرف دهنت رو بفهم میدونی کیه
ت:برام مهم نی ولم کنید باید برم خونه
مرد: برین بگیرینش داره زیادی زر میزنع
به زور گرفتنم و یه دستمال گذاشتن رو دهنم که احساس کردم دنیا دور چشام تیره و تار شد و بیهوش شدم
وقتی بهوش اومدم دیدم ت یک اتاقم با تم صورتی خیلی خوشگل بود
یهو یکی در زد اومد تو یه دختر زیبا بود
اومد گفت :
ماریا:ارباب بهم گفته این لباس رو بپوشین و بیاین پایین
ت: ارباب کیه؟ اینجا کجاست ؟ اصن من میخام برم خونمون ؟اصن ت کی؟!
ماریا:من اسمم ماریاست۱۸ سالمه و ارباب هم بری پایین باهاش آشنا میشی حالا برو بشین باید آمادت کنم اوکی؟
ت: هعی ...... باشه
رفتم لباسه رو پوشیدم یه لباس خیلی قشنگ بود (بعدا عکسش رو میزارم)
خیلی بهم میومد
نشستم و ماریا داشت منو آرایش میکرد و موهام رو شونه میزد با خودم فکر کردم که اون دختره مهربونه خیلی حتما مثل من دزدیده شده یا هرچی .... تو همین فکرها بودم که ماریا صدام زد گفت آماده شدی وقتی نگاهی به خدم انداختم خیلی زیبا شده بودم به طوری که همه جلوم کم میوردن بگذریم
وقتی رفتم پایین دیدم جمیمین همون پسرع قلدر مدرسه بود به ماریا گفتم:
ت:پس ارباب کو ؟
ماریا :روبروت نشسته
ت:پس جمیمین اربابه؟
ماریا: ارع
ت:اوک
رفتم پیش همون پسره نکبت(فیکه تقصیر من نیست من خدم جیمین لاورم)
جیمین: به به خانم کیم از این ور؟
ت:هه پسره ت منو دزدیدی
جیمین: اولا بهم میگی ارباب دوما اره چون ب بابات پول دادم تو رو گرفتم خیال میکنی عادی گرفتمت هرزه؟
ت:چی بابام نمیتونه من فروخته باشه داری الکی میگی اون منو دوست داره من دختریم مطمئنم الکی میگی بگو دروغه (با داد و بغض)
جیمین:اوهوم بیا اینم قرار دادش
ت: وقتی قرار داد نشونم داد حالم خیلی بد شد.......
جیمین: آهوم امشب منتظرتم ماریا درست حاظرش کن اوکی؟
ماریا:چشم ارباب
جمیمین:خداحافظ بیب تا شب
ت:عوضی من بیبی تو نیستم من هیجا نمیام از اینجا فرار میکنم
جیمین: نمیتونی عزیزم قرار داد با پدرت بستم بعدش میدونی وقتی بردم فرار کنه باهاش چیکار میکنم ؟
ت: چیکارش میکنی؟(با هق هق و گریه)
جیمین: میکشمش امتحانش مجانی
یهو گوشیش زنگ خورد رفت
و اون خدمتکاره به اسم ماریا گفت:
ماریا: بیا بریم ت اتاقت
ت:باشه(با گریه و بی حالی)
ماریا منو تا اتاقم برد بعد رفت کارهای اون خونه کوفتی رو انجام بده
منم تو این مدت اومدم کنار اتاقم که پنجره داشت نشستم و به گذشتم و ایندم که تو اینده مشخص نی چ اتفاقی قرار واسم بیفته تو همین فکر ها بودم که زدم زیر گریه با خودم میگفتم آخه بابام چطور تونست اون منو دوست داشت همیشه میگفت تو دنیامی نمیزارم بهت آسیب برسه چرا اینکار کرد چراااا چرااا؟ (با گریه)
از بس گریه کردم خوابم برد رو زمین
بعد پنج ساعت یهو حس کردم یکی داره صدام میزنع دیدم ماریا هست در رو باز کرد و اومد تو و گفت:
ماریا: ارباب گفتن که این لباس رو بپوشین ومن آرایشت کنم و بری به اتاقش
منم جز این کار چاره ای نداشتم چقدر من بدبختم هعی منم به ماریا گفتم:
ت :باش صبر کن برم لباسم رو بپوشم
ماریا: باشه
لباسه خیلی باز بود چاره ای جز این نداشتم دیگه لباس رو پوشیدم و رفتم رو صندلی نشستم و ماریا شروع به آرایش کردنم کرد آرایشم رو تموم کرد و موهام هم خودشون لخت بودن شونش کرد و بعد بهم گفت:
ماریا:دختر چ خوشگل شدی دل ارباب میبریا
ت: اهوم با یه لبخند تلخ
ماریا :غصه نخور زندگی همینه و سرنوشت همینه
ت: خب بریم ماریا
ماریا:بله پاشو
ماریا منو با خودش به اتاق ارباب یا بهتر بگم همون پسره پروعه برد و معلوم نبود میخاستم باهم چیکار کنه بغض کرده بودم و هیچ نمیگفتم وقتی رسیدم و در اتاق رو باز کردم دیدم که..........
اصلا خوشم نمیاد عشقم و حمایت نمیکنیدااا😐💔
حدقل یه نظر بده بوگو خوبه یا بده😐💔
۱۰.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.