سرنوشت نفرین شده...
پارت 18
Lنه اسکل میگم یعنی کاری کنیم که کوک بدرخشه
+من که نفهمیدم برا استایلم شما نظر بدید ولی برای کارای خودم نه. بزارید خودم با نقشه خودم پیش برم و دخالت نکنید
لوئیس و هارین خواستن چیزی بگن که گفتم
+و چیزی راجبش نپرسید
ویو لارا
کوک اینو گفت و پاشد رفت
به کارم ادامه دادم و زمینو تمیز کردم
وقتی کارم تموم شد پیش بندمو در اوردم و نشستم رو میز و یکم فک کردم
پرش زمانی به عصر فردا
ویو لارا
ذهنم پر از چرا بود.
روحم هیچ آرامشی نداشت.
جسمم تخریب شده بود.
روانم از هم پاشیده بود.
و چشمام، چشمام؟ چشمام دیگه تکون نمیخوردن...
فقط قفل زده بودن رو سقف.
هیچ کنترلی رو خودم نداشتم.
اشکا همینجوری میریخت.
اتاق تاریک میشد ولی کسی نبود چراغی روشن کنه...
دقیقا مثل درون من که لحظه به لحظه بیشتر تو تاریکی فرو میرفت و کسی نبود نجاتش بده.
به نقطه ای از سقف خیره شده بودم و مات بودم.
همه صداهای تو ذهنم با چرا شروع میشدن.
چرا باهام اونکارو کرد؟
چرا اینقد دوسش داشتم؟
چرا اینجوری بهم ضربه زد؟
چرا اصن من اونکارو کردم؟
چرا من؟
چرا... اخه چرا...
جوابی برای چرا های ذهنم نداشتم و فقط میگفتم:
کاش جلو نمیرفتم.
کاش پام میشکست.
کاش حرف نمیزدم.
کاش...
دوتا دستمو محکم کوبیدم رو دهنم و زار زار گریه کردم.
بلند داد زدم و به مامانم فحش دادم
-چرا ولم کردیییی...چرا اخهههه چرا نیستییی...کجاییی...چرا منو با خودت...نبردیییی...این چه رسمشههه...چرا تنهام گذاشتی...چراااا...ازت متنفرمممم...متنفرررررر
اشکام بی وقفه میریختن
از پشت در صدای لوئیس میومد که میکوبید به در و میگفت
Lلارااا درو باز کننن. خب یه دقیقه درو باز کن خواهش میکنم
صدا هارینم میومد
H بابا نگرانتیم درو باز کننن
بوم بوم بوم
این صدا قلب من بود یا صدای کوبیده شدن در؟
یه صدای اکو شده ای از لوئیس میومد
Lبرو کنار بشکونمش
و دوباره بوووممم بووووم بوووم
دیگه هیچی...هیچی هیچی یادم نمیاد جز صدای مبهمی از آژیر آمبولانس...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
Lنه اسکل میگم یعنی کاری کنیم که کوک بدرخشه
+من که نفهمیدم برا استایلم شما نظر بدید ولی برای کارای خودم نه. بزارید خودم با نقشه خودم پیش برم و دخالت نکنید
لوئیس و هارین خواستن چیزی بگن که گفتم
+و چیزی راجبش نپرسید
ویو لارا
کوک اینو گفت و پاشد رفت
به کارم ادامه دادم و زمینو تمیز کردم
وقتی کارم تموم شد پیش بندمو در اوردم و نشستم رو میز و یکم فک کردم
پرش زمانی به عصر فردا
ویو لارا
ذهنم پر از چرا بود.
روحم هیچ آرامشی نداشت.
جسمم تخریب شده بود.
روانم از هم پاشیده بود.
و چشمام، چشمام؟ چشمام دیگه تکون نمیخوردن...
فقط قفل زده بودن رو سقف.
هیچ کنترلی رو خودم نداشتم.
اشکا همینجوری میریخت.
اتاق تاریک میشد ولی کسی نبود چراغی روشن کنه...
دقیقا مثل درون من که لحظه به لحظه بیشتر تو تاریکی فرو میرفت و کسی نبود نجاتش بده.
به نقطه ای از سقف خیره شده بودم و مات بودم.
همه صداهای تو ذهنم با چرا شروع میشدن.
چرا باهام اونکارو کرد؟
چرا اینقد دوسش داشتم؟
چرا اینجوری بهم ضربه زد؟
چرا اصن من اونکارو کردم؟
چرا من؟
چرا... اخه چرا...
جوابی برای چرا های ذهنم نداشتم و فقط میگفتم:
کاش جلو نمیرفتم.
کاش پام میشکست.
کاش حرف نمیزدم.
کاش...
دوتا دستمو محکم کوبیدم رو دهنم و زار زار گریه کردم.
بلند داد زدم و به مامانم فحش دادم
-چرا ولم کردیییی...چرا اخهههه چرا نیستییی...کجاییی...چرا منو با خودت...نبردیییی...این چه رسمشههه...چرا تنهام گذاشتی...چراااا...ازت متنفرمممم...متنفرررررر
اشکام بی وقفه میریختن
از پشت در صدای لوئیس میومد که میکوبید به در و میگفت
Lلارااا درو باز کننن. خب یه دقیقه درو باز کن خواهش میکنم
صدا هارینم میومد
H بابا نگرانتیم درو باز کننن
بوم بوم بوم
این صدا قلب من بود یا صدای کوبیده شدن در؟
یه صدای اکو شده ای از لوئیس میومد
Lبرو کنار بشکونمش
و دوباره بوووممم بووووم بوووم
دیگه هیچی...هیچی هیچی یادم نمیاد جز صدای مبهمی از آژیر آمبولانس...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۷.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.