نجاتم دادی!پارت۱۱
از زبان نویسنده:
ویکا از یه راهروی طولانی عبور کرد تا به یه سالن بزرگ رسید.
گوشه سالن یه حباب شیشهای بزرگ وجود داشت که با استفاده از موهبت ایجاد شده بود و چویا توی اون گیر افتاده بود.
چویا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ویکا:این سوالیه که من باید بپرسم،چطوری گیر افتا...
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای کیساکی اومد.
کیساکی:چویااااااااا،هنوز داری با این دخترهی هرزه حرف میزنی؟حتی الان که میدونی چیکار کرده؟
ویکا برگشت سمت چویا:چی راجب من بهت گفته؟هرچی گفته دروغه.
کیساکی:یعنی دروغه که تو یه انسان نیستی؟
ویکا سرشو انداخت پایین.
چویا به ویکا نگاه میکرد.
حسابی گیج شده بود.
چویا:ماجرا چیه؟
صدای ویکا میلرزید:من.....من فقط..
کیساکی:من فقط چی؟تو انسان نیستی....فقط یه دختره ساخته شده از چند تیکه آهنو گوشتی.
ویکا:نه..نه این درست نیست.
تمام خاطرات تاریک و سیاهی که گوشه ذهنش گذاشته بود تا دوباره به خاطرشون نیاره......همهی اونا از جلوی چشماش گذشتن.
اون آزمایشگاه لعنتی......اون دکترای عوضی.....شب هایی که کل بدنش درد میکرد.....
یهو به خودش اومدو دید چویا داره صداش میزنه:ویکا..ویکا..ویکاا...اشکال نداره،انسان نبودن چیزی نیست که باعثش بخواد خودتو سرزنش کنی.
صدای کف زدن کیسامی توی کل سالن اکو میشد.
کیسامی:زیبا بود!
کیسامی:دیگه کافیه من دیگه نمیتونم منتظر بمونم.
حبابی که چویا توش گیر افتاده بود شروع کرد به کوچیک شدن و چویا به داخل سیاهچاله ای از آب کشیده میشد.
موهبت چویا روی چیز هایی که لمس کنه اثر داره پس روی آب جواب نمیده.
ویکا:صبر کن اگه الان به حرف گوش ندی پشیمون میشی،هممون باهم میمیریم.
موهبت کیساکی متوقف شد.
ویکا نیشخند زد:با یه موهبت دار جدید آشنا شدم،آدم باحالیه،اون میتونه بین دو تا هر چند نفری که بخواد رابطهی مرگ برقرار کنه و من این رابطه رو بین ما چهار نفر برقرار کردم.
ویکا از یه راهروی طولانی عبور کرد تا به یه سالن بزرگ رسید.
گوشه سالن یه حباب شیشهای بزرگ وجود داشت که با استفاده از موهبت ایجاد شده بود و چویا توی اون گیر افتاده بود.
چویا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ویکا:این سوالیه که من باید بپرسم،چطوری گیر افتا...
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای کیساکی اومد.
کیساکی:چویااااااااا،هنوز داری با این دخترهی هرزه حرف میزنی؟حتی الان که میدونی چیکار کرده؟
ویکا برگشت سمت چویا:چی راجب من بهت گفته؟هرچی گفته دروغه.
کیساکی:یعنی دروغه که تو یه انسان نیستی؟
ویکا سرشو انداخت پایین.
چویا به ویکا نگاه میکرد.
حسابی گیج شده بود.
چویا:ماجرا چیه؟
صدای ویکا میلرزید:من.....من فقط..
کیساکی:من فقط چی؟تو انسان نیستی....فقط یه دختره ساخته شده از چند تیکه آهنو گوشتی.
ویکا:نه..نه این درست نیست.
تمام خاطرات تاریک و سیاهی که گوشه ذهنش گذاشته بود تا دوباره به خاطرشون نیاره......همهی اونا از جلوی چشماش گذشتن.
اون آزمایشگاه لعنتی......اون دکترای عوضی.....شب هایی که کل بدنش درد میکرد.....
یهو به خودش اومدو دید چویا داره صداش میزنه:ویکا..ویکا..ویکاا...اشکال نداره،انسان نبودن چیزی نیست که باعثش بخواد خودتو سرزنش کنی.
صدای کف زدن کیسامی توی کل سالن اکو میشد.
کیسامی:زیبا بود!
کیسامی:دیگه کافیه من دیگه نمیتونم منتظر بمونم.
حبابی که چویا توش گیر افتاده بود شروع کرد به کوچیک شدن و چویا به داخل سیاهچاله ای از آب کشیده میشد.
موهبت چویا روی چیز هایی که لمس کنه اثر داره پس روی آب جواب نمیده.
ویکا:صبر کن اگه الان به حرف گوش ندی پشیمون میشی،هممون باهم میمیریم.
موهبت کیساکی متوقف شد.
ویکا نیشخند زد:با یه موهبت دار جدید آشنا شدم،آدم باحالیه،اون میتونه بین دو تا هر چند نفری که بخواد رابطهی مرگ برقرار کنه و من این رابطه رو بین ما چهار نفر برقرار کردم.
۲.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.