🌙✨زیر ماه با تو☁🥀5
🌙✨زیر ماه با تو☁🥀5
ات سیر شد و داشت تلوزیون میدید
تهیونگ:ات
ات:بله
تهیونگ:لباسای جیمین کوشن؟
ات:هه جیمین خیلی خصیصه لباساشو برد🪐زبونت لال🪐
تهیونگ: عی بابااااا
ات:وایسا من الان بهت ی لباس میدم اینو من برای جیمین خریدمش ولی نمیپوشش
تهیونگ :اوکی
لباسه سیاه بود روش نوشته بود daddy ☁🪐 و پشتشم ی عکس بود که....آره دیگههه
تهیونگ:اهمممم
ات:خو به من چه😷
تهیونگ پوشیدش بهش میومد
تهیونگ:ات چرا اینو برای جیمین خریدی؟
ات:داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم من گفتم که من برات ی لباس میخرم باید تا سه روز همه جا بپوشیش *خندش گرفت و یاد اون روز افتاد* هعی جیمین شی
تهیونگ :آهااانن
ات و تهیونگ نشستن باهم ی سری بازی کردن که تهیونگ گفت
تهیونگ:میای جرعت حقیقت؟
ات:باشه
تهیونگ بطری رو چرخوند افتاد به ات
تهیونگ: جرعت یا حقیقت؟
ات:جرعت
تهیونگ:
بچه هااااا من هیچی به ذهنم نمیرسه نظر بدین چی بگه
ات سیر شد و داشت تلوزیون میدید
تهیونگ:ات
ات:بله
تهیونگ:لباسای جیمین کوشن؟
ات:هه جیمین خیلی خصیصه لباساشو برد🪐زبونت لال🪐
تهیونگ: عی بابااااا
ات:وایسا من الان بهت ی لباس میدم اینو من برای جیمین خریدمش ولی نمیپوشش
تهیونگ :اوکی
لباسه سیاه بود روش نوشته بود daddy ☁🪐 و پشتشم ی عکس بود که....آره دیگههه
تهیونگ:اهمممم
ات:خو به من چه😷
تهیونگ پوشیدش بهش میومد
تهیونگ:ات چرا اینو برای جیمین خریدی؟
ات:داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم من گفتم که من برات ی لباس میخرم باید تا سه روز همه جا بپوشیش *خندش گرفت و یاد اون روز افتاد* هعی جیمین شی
تهیونگ :آهااانن
ات و تهیونگ نشستن باهم ی سری بازی کردن که تهیونگ گفت
تهیونگ:میای جرعت حقیقت؟
ات:باشه
تهیونگ بطری رو چرخوند افتاد به ات
تهیونگ: جرعت یا حقیقت؟
ات:جرعت
تهیونگ:
بچه هااااا من هیچی به ذهنم نمیرسه نظر بدین چی بگه
۹۸۹
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.