پارت ۶۷ :
پارت ۶۷ :
چهار روز بعد
( وی )
داشتن وسایلاشونو جمع میکردن .
تو اخبار گفتن هوا قراره دوباره بارونی بشه .
دم در رفتم و داشتن میرفتن .
اخرین نفر جین بود و نصیحت های همیشگی میکرد.
بعد از اینکه رفت درو بستم .
الان فقط من جونگ کوک و جیمین بودیم که موندیم خونه .
یک چند دقیقه سکوت ایجاد شد و جیمین با راه رفتنش این سکوتو شکوند .
رفت تو اتاقش و درو بست .
( کوک )
ساعت تقریبا نه بود .
رو صندلی نشسته بودم و نایکا رو نگا میکردم .
نایکا الان چهار هفته تو کماس .
خسته شدم .
ازین وضعیتی که تموم نمیشه خسته شدم .
دیگه نمیتونم سرپا وایسم .
دارم با سقوط کردنم میمیرم .
بهت نیاز دارم.....بهت نیاز داریم ....برگرد فقط
اشکی که تو چشمام بود و بغضی که نفسمو گرفته بود و سنگین بودنشو حس میکردم رو کنار زدم .
حال روحیم از چیزی که فکر میکردم بدتره .
( وی )
نه من اشتها به غذا داشتم نه جیمین .
تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم .
خدایا ......همین یکبار نایکا رو برگردون
همین یکبار
دیگه دوری شو طاقت ندارم .
( جیمین )
لبه پنجره نشسته بودم و داشتم ماه و اسمون رو نگا میکردم .
همون ماهی که با نایکا نگا میکردم....درد و دلامو تو این سه سال به ماه میزدم .
اروم چشمامو بستم و با صدای نفس های خودم که تو گوشم میومد خوابیدم .
تو همون حالت یکدفعه چشمامو باز کردم .
سریع سرمو برگردوندم که ساعت چهار بود .
اومدم پایین و گوشیمو برداشتم .
نه.....با ساعت بیدار نشدم .
رو تخت نشستم و تو سکوت وحشتناکی که توش ارامش هم جا داشت گوش دادم .
ارنج هامو روی زانوهام گذاشتم و دست کردم تو موهام .
بدون اینکه بفهمم گوشیم زنگ خورد .
جونگ کوک بود . تا خواستم جواب بدم قطع کرد .
بلند شدم و حاضر شدم .
از تو کمد سیاهم یک لباس سیاه استین بلند با یک شلوار پوشیدم .
ساعت نه و نیم تو ماشین نشستم و راه افتادم .
تو سکوت داشتم سمت بیمارستان میرفتم .
الان یک ماه شد که نایکا تو کماس و بیهوشه .
( خودم )
توی ساحل بودم ...
صدای دریا همه جارو گرفته بود و هیچ کس بجز من نبود .
هیچی از گذشته و اینده نمیدونستم...
افتاب به مژه چشمام برخورد میکرد . هیچی یادم نیست نه عشقی نه خانواده ای هیچی .!
هیچی بجز دریا نبود و ماسه نبود .
به اسمون نگا کردم که ابر ها سریع بهم پیوست خوردن .
به دور و بر نگا کردم . پر از کلاغ های سیاه تو اسمون و زمین بود .
موج دریا شدتش خیلی زیاد بود .
موهام کامل خیس بود و لباس سیاهی که پوشیده بودم خیس و ماسه بهش چسبیده بود .
نمیتونستم داد بزنم . نمیتونستم حرف بزنم .
فقط اشک میریختم .....
دیگه داشتم از سرما یخ میزدم و دست و پاهام بی حس بود .
چشمام داشت بسته میشد که صدایی کل دنیا رو گرفت ....بیدارشو...بیدارشو نایکا...نایکا
چشمام اروم بسته شد و دوباره باز شد .
تو یک اتاق سفید .
فصل ۲
چهار روز بعد
( وی )
داشتن وسایلاشونو جمع میکردن .
تو اخبار گفتن هوا قراره دوباره بارونی بشه .
دم در رفتم و داشتن میرفتن .
اخرین نفر جین بود و نصیحت های همیشگی میکرد.
بعد از اینکه رفت درو بستم .
الان فقط من جونگ کوک و جیمین بودیم که موندیم خونه .
یک چند دقیقه سکوت ایجاد شد و جیمین با راه رفتنش این سکوتو شکوند .
رفت تو اتاقش و درو بست .
( کوک )
ساعت تقریبا نه بود .
رو صندلی نشسته بودم و نایکا رو نگا میکردم .
نایکا الان چهار هفته تو کماس .
خسته شدم .
ازین وضعیتی که تموم نمیشه خسته شدم .
دیگه نمیتونم سرپا وایسم .
دارم با سقوط کردنم میمیرم .
بهت نیاز دارم.....بهت نیاز داریم ....برگرد فقط
اشکی که تو چشمام بود و بغضی که نفسمو گرفته بود و سنگین بودنشو حس میکردم رو کنار زدم .
حال روحیم از چیزی که فکر میکردم بدتره .
( وی )
نه من اشتها به غذا داشتم نه جیمین .
تو اتاق رو تخت دراز کشیده بودم .
خدایا ......همین یکبار نایکا رو برگردون
همین یکبار
دیگه دوری شو طاقت ندارم .
( جیمین )
لبه پنجره نشسته بودم و داشتم ماه و اسمون رو نگا میکردم .
همون ماهی که با نایکا نگا میکردم....درد و دلامو تو این سه سال به ماه میزدم .
اروم چشمامو بستم و با صدای نفس های خودم که تو گوشم میومد خوابیدم .
تو همون حالت یکدفعه چشمامو باز کردم .
سریع سرمو برگردوندم که ساعت چهار بود .
اومدم پایین و گوشیمو برداشتم .
نه.....با ساعت بیدار نشدم .
رو تخت نشستم و تو سکوت وحشتناکی که توش ارامش هم جا داشت گوش دادم .
ارنج هامو روی زانوهام گذاشتم و دست کردم تو موهام .
بدون اینکه بفهمم گوشیم زنگ خورد .
جونگ کوک بود . تا خواستم جواب بدم قطع کرد .
بلند شدم و حاضر شدم .
از تو کمد سیاهم یک لباس سیاه استین بلند با یک شلوار پوشیدم .
ساعت نه و نیم تو ماشین نشستم و راه افتادم .
تو سکوت داشتم سمت بیمارستان میرفتم .
الان یک ماه شد که نایکا تو کماس و بیهوشه .
( خودم )
توی ساحل بودم ...
صدای دریا همه جارو گرفته بود و هیچ کس بجز من نبود .
هیچی از گذشته و اینده نمیدونستم...
افتاب به مژه چشمام برخورد میکرد . هیچی یادم نیست نه عشقی نه خانواده ای هیچی .!
هیچی بجز دریا نبود و ماسه نبود .
به اسمون نگا کردم که ابر ها سریع بهم پیوست خوردن .
به دور و بر نگا کردم . پر از کلاغ های سیاه تو اسمون و زمین بود .
موج دریا شدتش خیلی زیاد بود .
موهام کامل خیس بود و لباس سیاهی که پوشیده بودم خیس و ماسه بهش چسبیده بود .
نمیتونستم داد بزنم . نمیتونستم حرف بزنم .
فقط اشک میریختم .....
دیگه داشتم از سرما یخ میزدم و دست و پاهام بی حس بود .
چشمام داشت بسته میشد که صدایی کل دنیا رو گرفت ....بیدارشو...بیدارشو نایکا...نایکا
چشمام اروم بسته شد و دوباره باز شد .
تو یک اتاق سفید .
فصل ۲
۳۱.۸k
۲۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.