پارت ۵۵ Blood moon
پارت ۵۵ Blood moon
.................................................................
جلوی در استادم و با همه خداحافظی کردم شماره رو هم با جانگ می رد و بدل کردم
از اون دور چشمم خورد به جونگکوک
وقتی به منو توماس خان رسید با شوخی گفت
جونگکوک:خب من این دخترتونو ببرم
توماس خان:نه امشب دخترمون میمونه
جونگکوک:خب حداقل امشب بیاد خونه خودمون
توماس خان محکم گفت
توماس خان:نمیخوای فکر کنم که نوه م روی حرفم حرف میزنه؟..
جونگکوک:نه..چشم...
....................................................
از طبقه رفتم بالا
وارد اتاق شدمو لباسامو با یه تیشرت مشکی که تا نزدیکای رونم میومپ و شلوارک خاکستری عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت..
ا/ت:وایییییی که چقدر خستمه
بی نهایت خسته بودم ولی خوابم نمیبرد
................................................
یه دنده و اون دنده شدم تا شاید خواب به چشمم بیاد
از یه طرفی خستگی و اینکه به اینجا عادت نداشتم
از طرف دیگه خیال و افکارم..
ذهنم به همه جا کشیده میشد
به بابام که الان داره با اون پولا چیکار میکنه
به هاجین که خیلی وقته ندیدمش..دلم واسش تنگ شده بود
به جونگکوک
به اون غرور نفرت انگیز داخل چشماش
به بدبختی هام
به یونا و سوهو..اصلا میتونم اون دوتا خل و چلو دوباره ببینم و بغلشون کنم؟
به امشب به فردا به روزایی که پشت سرهم میومدن
به فرهنگ و توماس خان
به جانگ می
به بورام به سهیون و و و خیلی چیز های دیکه
به خودم
به اینکه دارم تظاهر میکنم از کسی نفرتی ندارم ولی حرکاتم داد میزنه که از طرف مقابلم متنفرم
به اینکه چرا متوجه نفرتم نمیشن یا خودشونو میزنن به اون راه
انقدری فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
................................................
صبح از خواب پریدم
به ساعت یه نگاهی انداختم
_۶:۳۰ رو نشون میداد
برگشتم و سعی کردم دوباره بخوابم..
.................................................................
جلوی در استادم و با همه خداحافظی کردم شماره رو هم با جانگ می رد و بدل کردم
از اون دور چشمم خورد به جونگکوک
وقتی به منو توماس خان رسید با شوخی گفت
جونگکوک:خب من این دخترتونو ببرم
توماس خان:نه امشب دخترمون میمونه
جونگکوک:خب حداقل امشب بیاد خونه خودمون
توماس خان محکم گفت
توماس خان:نمیخوای فکر کنم که نوه م روی حرفم حرف میزنه؟..
جونگکوک:نه..چشم...
....................................................
از طبقه رفتم بالا
وارد اتاق شدمو لباسامو با یه تیشرت مشکی که تا نزدیکای رونم میومپ و شلوارک خاکستری عوض کردم و خودمو انداختم رو تخت..
ا/ت:وایییییی که چقدر خستمه
بی نهایت خسته بودم ولی خوابم نمیبرد
................................................
یه دنده و اون دنده شدم تا شاید خواب به چشمم بیاد
از یه طرفی خستگی و اینکه به اینجا عادت نداشتم
از طرف دیگه خیال و افکارم..
ذهنم به همه جا کشیده میشد
به بابام که الان داره با اون پولا چیکار میکنه
به هاجین که خیلی وقته ندیدمش..دلم واسش تنگ شده بود
به جونگکوک
به اون غرور نفرت انگیز داخل چشماش
به بدبختی هام
به یونا و سوهو..اصلا میتونم اون دوتا خل و چلو دوباره ببینم و بغلشون کنم؟
به امشب به فردا به روزایی که پشت سرهم میومدن
به فرهنگ و توماس خان
به جانگ می
به بورام به سهیون و و و خیلی چیز های دیکه
به خودم
به اینکه دارم تظاهر میکنم از کسی نفرتی ندارم ولی حرکاتم داد میزنه که از طرف مقابلم متنفرم
به اینکه چرا متوجه نفرتم نمیشن یا خودشونو میزنن به اون راه
انقدری فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
................................................
صبح از خواب پریدم
به ساعت یه نگاهی انداختم
_۶:۳۰ رو نشون میداد
برگشتم و سعی کردم دوباره بخوابم..
۱۲.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.