پارت ۴۷"انتقام"
"انتقام"
پارت ۴۷
هفته بعد
/از زبان ا.ت
میونم تو این یه هفته با جیمین خیلی بهتر شده بود و بیماری من هر روز بدتر!..که درمونی هم تو این کشور وامونده بجز مرگ نداشت..یعنی باید میرفتم انگلیس؟
تو همین فکرا بودم که صدای در بلند شد از سرجام پاشدم و رفتم سمت در از چشمی نگاه کردم که یونا بود..بلافاصله درو باز کردم که با لبخند داخل شد و اومد بغلم کرد و ازم جدا شد
یونا:تنهایی؟
_آره تنهام..بیا بریم تو سالن.
راه افتادیم سمت سالن که من نصف راه رفتم سمت آشپز خونه و یونا هم رفت رو کاناپه توی سالن نشست که صدامو بلند کردم
_قهوه با دو تا قاشق شکر؟(بلند)
یونا:وقتی میدونی چرا میپرسی خب!
خنده ته گلویی کردم و بعد از آماده کردن قهوه ها رفتم سمت سالن و قهوه رو روی میز جلوش گذاشتم ک از روی میز برداشت و گرماشو تو دستش قفل کرد تا حس کنه که منم رو به روش نشستم
یونا:ا.ت شوخی شوخی الان با جیمین اوکی شدین؟
_عای آره بهتم که چند روز پیش گفتم.
یونا:خب اصلا باورم نمیشه!..بعد ۶ سال دوری چجوری قبولش کردی؟..چه بهونه ای برای نبودنش اورد؟
_من دلیلی برای نبودنش نخواستم.. چون بلاخره هم مقصر من بودم ، من حتی اگه جای اون بودم هیچوقت برنمیگشتم.
یونا:شاید همینی که تو میگی درسته!
یونا:حالا اینارو ولش..امشب بریم بار..خیلی وقته نرفتیم.
_نه نمیشه هایجین رو چیکار کنم؟
یونا:بابا جیمین هست دیگه سخت نگیر..یا اگه نبود بزارش جای مامانت.
_جیمین که امشب نه نیست مگر اینکه ببرمش پیش مامانم..البته پرستارشم هست.
یونا:خب دیگه..پس امشب میریم!..حسابی خشگل کن انگار آخرین باریه که میخوای بری.
_شاید واقعا آخری باشه(زیر لبی)
لبمو گاز گرفتم و یه لبخندی رو بهش زدم و قهوه رو سر کشیدم...
شب
هایجین رو همراهی کردم تا با پرستارش برن خونه مامانم..کلافه برگشتم سمت سالن و یه دستی داخل موهام کشیدم یه نگاهی به ساعت کردم که ساعت ۷ نیم بود ؛ رفتم سمت اتاقم و شروع به میکاپ کردنم و موهامو دورم ریختم و بعد از گذاشتن لنز هام رفتم سمت کمد لباس هام پس از کلی گشتن یه لباس قرمز که تقریبا کوتاه بود و لختی(عکسشو میزارم) رو انتخاب کردم که بعد از پوشیدنش وسایلمو جمع کردم و راه افتادم سمت بار..
______
دم در بار واستاده بودم تا یونا بیاد که باهم داخل شیم بعد از اومدنش قهقه زنان وارد شدیم که بوی الکل همه جارو گرفته بود و حسابی شلوغ بود..برگشتم سمت یونا
_چقدر امشب شلوغه خبریه؟
یونا:منم نمیدونم..خلاصه ولشکن بیا امشب رو فقط خوش بگذرونیم.
یه لبخندی زدم که رفتیم سر یه میز واستادیم و مشروب گرفتیم که یونا متوجه یه چیزی شد که یهو دست پاچه شد ک لیوان از دستش افتاد و شکست..که رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم
_یونا حالت خوبه چرا این مدلی شدی یهویی؟
با یه حالت مضطرب برگشت سمتم و منو از بازو هام گرفت
یونا:اره خوبم..حالم خوب نیست بیا برگردیم!
خیلی داشت مشکوک میزد چش شده بود..برگشتم سمتی که باعث شد اونجوری بشه و با چشم دنبال چیز عجیبی میگشتم که یهو یونا منو کشید
یونا:بیا چیزی نیست..فقط بیا بریم!
خودمو ازش جدا کردم و از خودم دورش کردم و نزدیک اون طرف شدم و با چشام نگاه میکردم همه جارو که چشمم به یه مبل افتاد که یه نفر روش نشسته بود..بخاطر تاریکی اونجا برام سخت بود قشنگ ببینمش که نزدیک تر شدم که یه دختره رو پاش نشسته بود و قشنگ در حال خوردن لب های هم بودن..اونم با حس!
با تعجب و شیطونت داشتم نگاهشون میکردم که از هم جدا شدن که چشام رو جیمین قفلی زد که یه قدم رفتم عقب..بی اختیار اشکام از صورتم سرازیر شدن
_پس کار مهمی که داشتی این بود(زیر لبی)
یونا اومد جام و از بازوم گرفت و زیر لبی چند فوش نثار جیمین کرد که خواست بره سمتش زود گرفتمش
یونا:ولم کن!..بزار برم پارش کنم(بلند)
اشکامو پس زدم و با جدیت رو بهش گفتم
_بیا بریم!..اینجا جای ما نیست.
_بعدشم معلومه که مسته ؛ کاراش دست خودش نیست بهتره کاری نکنی.
بعد از این حرفم بدون حرف دیگه ای از اونجا خارج و سوار ماشین شدم و بدون اینکه منتظر یونا بمونم راه افتادم و رفتم سمت خونه..
با کمک از اطراف ماشین ازش پیاده شدم و رفتم سمت خونه و کلید انداختم کیف و وسایلمو پرت کردم و رفتم سمت آشپز خونه و یه لیوان آب سر کشیدم و همونجا رو زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و آروم اشک از چشام میریخت که صفحه گوشیمو روشن کردم و رفتم بلیط برای انگلیس گرفتم..
پارت ۴۷
هفته بعد
/از زبان ا.ت
میونم تو این یه هفته با جیمین خیلی بهتر شده بود و بیماری من هر روز بدتر!..که درمونی هم تو این کشور وامونده بجز مرگ نداشت..یعنی باید میرفتم انگلیس؟
تو همین فکرا بودم که صدای در بلند شد از سرجام پاشدم و رفتم سمت در از چشمی نگاه کردم که یونا بود..بلافاصله درو باز کردم که با لبخند داخل شد و اومد بغلم کرد و ازم جدا شد
یونا:تنهایی؟
_آره تنهام..بیا بریم تو سالن.
راه افتادیم سمت سالن که من نصف راه رفتم سمت آشپز خونه و یونا هم رفت رو کاناپه توی سالن نشست که صدامو بلند کردم
_قهوه با دو تا قاشق شکر؟(بلند)
یونا:وقتی میدونی چرا میپرسی خب!
خنده ته گلویی کردم و بعد از آماده کردن قهوه ها رفتم سمت سالن و قهوه رو روی میز جلوش گذاشتم ک از روی میز برداشت و گرماشو تو دستش قفل کرد تا حس کنه که منم رو به روش نشستم
یونا:ا.ت شوخی شوخی الان با جیمین اوکی شدین؟
_عای آره بهتم که چند روز پیش گفتم.
یونا:خب اصلا باورم نمیشه!..بعد ۶ سال دوری چجوری قبولش کردی؟..چه بهونه ای برای نبودنش اورد؟
_من دلیلی برای نبودنش نخواستم.. چون بلاخره هم مقصر من بودم ، من حتی اگه جای اون بودم هیچوقت برنمیگشتم.
یونا:شاید همینی که تو میگی درسته!
یونا:حالا اینارو ولش..امشب بریم بار..خیلی وقته نرفتیم.
_نه نمیشه هایجین رو چیکار کنم؟
یونا:بابا جیمین هست دیگه سخت نگیر..یا اگه نبود بزارش جای مامانت.
_جیمین که امشب نه نیست مگر اینکه ببرمش پیش مامانم..البته پرستارشم هست.
یونا:خب دیگه..پس امشب میریم!..حسابی خشگل کن انگار آخرین باریه که میخوای بری.
_شاید واقعا آخری باشه(زیر لبی)
لبمو گاز گرفتم و یه لبخندی رو بهش زدم و قهوه رو سر کشیدم...
شب
هایجین رو همراهی کردم تا با پرستارش برن خونه مامانم..کلافه برگشتم سمت سالن و یه دستی داخل موهام کشیدم یه نگاهی به ساعت کردم که ساعت ۷ نیم بود ؛ رفتم سمت اتاقم و شروع به میکاپ کردنم و موهامو دورم ریختم و بعد از گذاشتن لنز هام رفتم سمت کمد لباس هام پس از کلی گشتن یه لباس قرمز که تقریبا کوتاه بود و لختی(عکسشو میزارم) رو انتخاب کردم که بعد از پوشیدنش وسایلمو جمع کردم و راه افتادم سمت بار..
______
دم در بار واستاده بودم تا یونا بیاد که باهم داخل شیم بعد از اومدنش قهقه زنان وارد شدیم که بوی الکل همه جارو گرفته بود و حسابی شلوغ بود..برگشتم سمت یونا
_چقدر امشب شلوغه خبریه؟
یونا:منم نمیدونم..خلاصه ولشکن بیا امشب رو فقط خوش بگذرونیم.
یه لبخندی زدم که رفتیم سر یه میز واستادیم و مشروب گرفتیم که یونا متوجه یه چیزی شد که یهو دست پاچه شد ک لیوان از دستش افتاد و شکست..که رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم
_یونا حالت خوبه چرا این مدلی شدی یهویی؟
با یه حالت مضطرب برگشت سمتم و منو از بازو هام گرفت
یونا:اره خوبم..حالم خوب نیست بیا برگردیم!
خیلی داشت مشکوک میزد چش شده بود..برگشتم سمتی که باعث شد اونجوری بشه و با چشم دنبال چیز عجیبی میگشتم که یهو یونا منو کشید
یونا:بیا چیزی نیست..فقط بیا بریم!
خودمو ازش جدا کردم و از خودم دورش کردم و نزدیک اون طرف شدم و با چشام نگاه میکردم همه جارو که چشمم به یه مبل افتاد که یه نفر روش نشسته بود..بخاطر تاریکی اونجا برام سخت بود قشنگ ببینمش که نزدیک تر شدم که یه دختره رو پاش نشسته بود و قشنگ در حال خوردن لب های هم بودن..اونم با حس!
با تعجب و شیطونت داشتم نگاهشون میکردم که از هم جدا شدن که چشام رو جیمین قفلی زد که یه قدم رفتم عقب..بی اختیار اشکام از صورتم سرازیر شدن
_پس کار مهمی که داشتی این بود(زیر لبی)
یونا اومد جام و از بازوم گرفت و زیر لبی چند فوش نثار جیمین کرد که خواست بره سمتش زود گرفتمش
یونا:ولم کن!..بزار برم پارش کنم(بلند)
اشکامو پس زدم و با جدیت رو بهش گفتم
_بیا بریم!..اینجا جای ما نیست.
_بعدشم معلومه که مسته ؛ کاراش دست خودش نیست بهتره کاری نکنی.
بعد از این حرفم بدون حرف دیگه ای از اونجا خارج و سوار ماشین شدم و بدون اینکه منتظر یونا بمونم راه افتادم و رفتم سمت خونه..
با کمک از اطراف ماشین ازش پیاده شدم و رفتم سمت خونه و کلید انداختم کیف و وسایلمو پرت کردم و رفتم سمت آشپز خونه و یه لیوان آب سر کشیدم و همونجا رو زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و آروم اشک از چشام میریخت که صفحه گوشیمو روشن کردم و رفتم بلیط برای انگلیس گرفتم..
۳۹.۹k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.