پارت شصت و هشتم where are you کجایی به روایت زیحا:
"سوده بیا بیرون."
"نمیتونم."
لمس گوشی زیر باران درست کار نمی کرد و او مجبور بود هر کلمه را با فشار و چند بار تایپ کند.
"چرا؟"
"چون هنوز نامه رو نذاشتم تو اتاق."
"پس تا الان چیکار میکردی؟"
به جمله ی اخر نگاه کرد و نتوانست جوابش را بدهد.تا الان چیکار میکرد؟ جز اینکه خانه ای به ان شکل ندیده بود و میخواست انجا را ببیند، از حیاط به داخل خانه امد. پاهایش را جلوی تلویزیون دراز کرده و سبد میوه را از یخچال در اورده بود تا فیلم ببیند.وقتی بالاخره اتاق خواب را پیدا کرد و فهمید طبقه بالاست، سیب دیگری از ظرف برداشت و با خونسردی تمام از پله ها بالا رفت.کشو های میز ارایش را باز کرد،نگاهی به لوازم ارایش کرد و زنجیر طلایی را در جیبش گذاشت. انگشت اشاره اش را فشار داد و یک ضربه به عطر زد. رژ لبی را که انجا بود را برداشت،نگاهی به ان انداخت و روی لبش کشید.وقتی سیب را گاز زد کمی از مزه رژ لب را هم چشید: مزه شکلات مانده می داد.
برای سوده مهم نبود، انا میخواهد با زندگی رزالین چه کار کند.کار ثابت و حقوق مناسبی نداشت و خیلی وقت بود برای خودش وقت نگذرانده بود.نامه را از جیبش در اورد،از وقتی انا ان را چهار بار تا زده بود،سوده یک بار هم ان را باز نکرد و نخواند.فقط میخواست چیزی از این خانه به جیب بزند. با خود گفت: "میتوانم از رزالین یا دوست پسرش پول زیادی بگیرم و استودیو داشته باشم."
در حال باز کردن کاغذ بود که صدای برخورد پاشنه های کفش به زمین،توجه اش را جلب کرد.نگاهی به در اتاق خواب انداخت.دستپاچه کاغذ را از دستش انداخت و سرش را برای پیدا کردن سوراخی برای قایم شدن دور تا دور اتاق،چرخاند. تقلا کرد تا زیر تخت برود اما فاصله اش از زمین انقدر نبود تا یک ادم بزرگسال جا شود. خواست از اتاق بیرون برود که زن را در حال بالا امدن از پله ها دید.یک راه بیشتر نداشت.کمد لباس کنار میز ارایش.درش را باز کرد،لباس هایی را که منظم اویزان بود،به یک طرف کشید و خودش را درون ان مچاله کرد.کمد، تاریک شد و فقط باریکه ای نور از لای در به درون ان می زد.صدای راه رفتن زن بلند تر میشد.سوده فهمید به اتاق امده است.ناگهان در کمد باز شد، چیزی نمانده بود چشم های سوده از حدقه بیرون بزند. با دو دست روی دهانش را گرفت و مانع نفس کشیدنش شد.رزالین لباس ها را نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بردارد،در را بست.
"نمیتونم."
لمس گوشی زیر باران درست کار نمی کرد و او مجبور بود هر کلمه را با فشار و چند بار تایپ کند.
"چرا؟"
"چون هنوز نامه رو نذاشتم تو اتاق."
"پس تا الان چیکار میکردی؟"
به جمله ی اخر نگاه کرد و نتوانست جوابش را بدهد.تا الان چیکار میکرد؟ جز اینکه خانه ای به ان شکل ندیده بود و میخواست انجا را ببیند، از حیاط به داخل خانه امد. پاهایش را جلوی تلویزیون دراز کرده و سبد میوه را از یخچال در اورده بود تا فیلم ببیند.وقتی بالاخره اتاق خواب را پیدا کرد و فهمید طبقه بالاست، سیب دیگری از ظرف برداشت و با خونسردی تمام از پله ها بالا رفت.کشو های میز ارایش را باز کرد،نگاهی به لوازم ارایش کرد و زنجیر طلایی را در جیبش گذاشت. انگشت اشاره اش را فشار داد و یک ضربه به عطر زد. رژ لبی را که انجا بود را برداشت،نگاهی به ان انداخت و روی لبش کشید.وقتی سیب را گاز زد کمی از مزه رژ لب را هم چشید: مزه شکلات مانده می داد.
برای سوده مهم نبود، انا میخواهد با زندگی رزالین چه کار کند.کار ثابت و حقوق مناسبی نداشت و خیلی وقت بود برای خودش وقت نگذرانده بود.نامه را از جیبش در اورد،از وقتی انا ان را چهار بار تا زده بود،سوده یک بار هم ان را باز نکرد و نخواند.فقط میخواست چیزی از این خانه به جیب بزند. با خود گفت: "میتوانم از رزالین یا دوست پسرش پول زیادی بگیرم و استودیو داشته باشم."
در حال باز کردن کاغذ بود که صدای برخورد پاشنه های کفش به زمین،توجه اش را جلب کرد.نگاهی به در اتاق خواب انداخت.دستپاچه کاغذ را از دستش انداخت و سرش را برای پیدا کردن سوراخی برای قایم شدن دور تا دور اتاق،چرخاند. تقلا کرد تا زیر تخت برود اما فاصله اش از زمین انقدر نبود تا یک ادم بزرگسال جا شود. خواست از اتاق بیرون برود که زن را در حال بالا امدن از پله ها دید.یک راه بیشتر نداشت.کمد لباس کنار میز ارایش.درش را باز کرد،لباس هایی را که منظم اویزان بود،به یک طرف کشید و خودش را درون ان مچاله کرد.کمد، تاریک شد و فقط باریکه ای نور از لای در به درون ان می زد.صدای راه رفتن زن بلند تر میشد.سوده فهمید به اتاق امده است.ناگهان در کمد باز شد، چیزی نمانده بود چشم های سوده از حدقه بیرون بزند. با دو دست روی دهانش را گرفت و مانع نفس کشیدنش شد.رزالین لباس ها را نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بردارد،در را بست.
۷.۷k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.