دوران نوجوانی
پارت ۷ (آخر)
روز قبل کریسمس/ موقع برگشت از کافه
_میگم آنیا، منم باهات میام، دیروقته.
_ممنون دامیان
بعد هم همراه هم شروع کردن به راه رفتن.
_آنیا، میخوای برای کریسمس بریم بندر مورینا؟[باید برم کادوشو آماده کنم قبلش]
_امم،باشه مشکلی ندارم که بیام. بعدش باید بریم خونه بکی! همه ی مارو دعوت کرده خونش. یادت که نرفته؟
_نگران نباش همه چی یادمه. خب رسیدیم دیگه. خدافظ👋
_خداحافظ دامیان جونم✋️
و آنیا رفت داخل ساختمون. دامیان هم رفت به خوابگاه و تا فردا هیچ کدوم آروم و قرار نداشتن.
فردا ساعت ۸ شب/بندر مورینا
_سلام دامیان
_سلام دوشیزه جوان!
و دستش رو عین شاهزاده ها جلوی آنیا گرفت تا باهم برن سوار کشتی بشن.
_ممنون شاهزاده ی من!
سوار کشتی شد. هر دو تاشون زل زده بودن به درخت کریسمسی که اونور بندر بود. خیلی بزرگ و نورانی بود و همه ی شهرو روشن کرده بود.
_آنیا... یه سال دیگه هم بزودی میگذره... قشنگه نه؟ بندرو میگم
_آره خیلی قشنگه. مخصوصا اگه شب بیای اینجا ، اونم شب کریسمس. دامیان ، فک کنم ما تا بزرگ بشیم خیلی طول میکشه نه؟
_شاید، ولی اگه باهم وقت رو بگذرونیم خیلی زود میگذره. ما تا آخر عمرمون کنار هم میمونیم مگه نه؟ تو که نمیری با یه پسر دیگه بگردی؟
_نگران نباش، فک نکنم عاشق فرد دیگه ای بشم! چون بهتر از تو وجود نداره، تو یه فرشته ای دامیان!
و بعد هر دو با لبخند زیبایی به هم زل میزنن....زیبا...زیبایی
_راستی دامیان، اینو برای تو گرفتم... آمیدوارم خوشت بیاد.
_ممنونم، منم برای تو اینو خریدم. اگه میخوای بازش کن. منم میتونم اینو باز کنم؟
_البته چرا که نه. منم ممنونم بخاطر هدیه.
هر دو هدیه هارو باز میکنن ولی با یه چیز غیر مننظره روبه رو میشن....
هردوی اونا یه چیز رو برای همدیگه خریدن!
_باورم نميشه اینقد عین هم فکر کرده باشیم...
_منم باورم نمیشه!
اونا برای همدیگه یه لباس ست خریده بودن!جالبه مگه نه؟
بعد هم با هم خنده ی ریزی کردن....
آنها به زندگی خود ادامه خواهند داد، دو پرنده که در آسمان ها پرواز میکنند و حرف میزنند...
◇پایان◇
روز قبل کریسمس/ موقع برگشت از کافه
_میگم آنیا، منم باهات میام، دیروقته.
_ممنون دامیان
بعد هم همراه هم شروع کردن به راه رفتن.
_آنیا، میخوای برای کریسمس بریم بندر مورینا؟[باید برم کادوشو آماده کنم قبلش]
_امم،باشه مشکلی ندارم که بیام. بعدش باید بریم خونه بکی! همه ی مارو دعوت کرده خونش. یادت که نرفته؟
_نگران نباش همه چی یادمه. خب رسیدیم دیگه. خدافظ👋
_خداحافظ دامیان جونم✋️
و آنیا رفت داخل ساختمون. دامیان هم رفت به خوابگاه و تا فردا هیچ کدوم آروم و قرار نداشتن.
فردا ساعت ۸ شب/بندر مورینا
_سلام دامیان
_سلام دوشیزه جوان!
و دستش رو عین شاهزاده ها جلوی آنیا گرفت تا باهم برن سوار کشتی بشن.
_ممنون شاهزاده ی من!
سوار کشتی شد. هر دو تاشون زل زده بودن به درخت کریسمسی که اونور بندر بود. خیلی بزرگ و نورانی بود و همه ی شهرو روشن کرده بود.
_آنیا... یه سال دیگه هم بزودی میگذره... قشنگه نه؟ بندرو میگم
_آره خیلی قشنگه. مخصوصا اگه شب بیای اینجا ، اونم شب کریسمس. دامیان ، فک کنم ما تا بزرگ بشیم خیلی طول میکشه نه؟
_شاید، ولی اگه باهم وقت رو بگذرونیم خیلی زود میگذره. ما تا آخر عمرمون کنار هم میمونیم مگه نه؟ تو که نمیری با یه پسر دیگه بگردی؟
_نگران نباش، فک نکنم عاشق فرد دیگه ای بشم! چون بهتر از تو وجود نداره، تو یه فرشته ای دامیان!
و بعد هر دو با لبخند زیبایی به هم زل میزنن....زیبا...زیبایی
_راستی دامیان، اینو برای تو گرفتم... آمیدوارم خوشت بیاد.
_ممنونم، منم برای تو اینو خریدم. اگه میخوای بازش کن. منم میتونم اینو باز کنم؟
_البته چرا که نه. منم ممنونم بخاطر هدیه.
هر دو هدیه هارو باز میکنن ولی با یه چیز غیر مننظره روبه رو میشن....
هردوی اونا یه چیز رو برای همدیگه خریدن!
_باورم نميشه اینقد عین هم فکر کرده باشیم...
_منم باورم نمیشه!
اونا برای همدیگه یه لباس ست خریده بودن!جالبه مگه نه؟
بعد هم با هم خنده ی ریزی کردن....
آنها به زندگی خود ادامه خواهند داد، دو پرنده که در آسمان ها پرواز میکنند و حرف میزنند...
◇پایان◇
۳.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.