ندیمه عمارتp:⁵⁸
این بیماری باعث شد که حتی با یه عکس و یه جواب ازمایش بخواد همچین واکنشی نشون بده!..اما همه چی اینجا ختم نمیشه..این وسط بیشتر از همه خود تهیونک آسیب دید..برای همینه که هنوز که هنوز تست دی ان ای نگرفته...اون یه بار شکست خورده و حاصل این شکست شده این بیماری و اختلال روانی!
هایون:ولی تو..چطور..
هامین:من خیلی وقت پیش اقدام کردم تا مشکلش و پیدا کنم..خودش خبر نداره..با یکی از روان شناس های اشنا در میون گذاشتم و تشخیص صد در صدش این بود..همه این اتفاق های افتاده همه این بدبینی ها...برای اینه که روحش اسیب دیده..هایون باید اینو بفهمی که همه چی تقصیر تهیونگ نبوده!...
هایون:این خیانت هر چند نمایشی ..نباید باعث این همه سال فاصله میشد!...قطعا یه دلیل شخصی هست!
هامین دستی به موهاش کشید و زمزمه کرد:اینو فقط یه نفر میتونه بگه!..
هایون:خودش..
نگاهی بهم کرد و برای تایید پلک زد...
(ا/ت)
پشت در اتاق نشسته بودم..کاری برای انجام نداشتم و از طرفیم تمایل نداشتم داخل اتاق باشم...از استرس ناخونم و توی گوشت دستم فرو میکردم و خبر نداشتم چطور افتاده بودم به جون گوشت دستم و تا میشد چنگ میزدم..چند ساعتی میشد همنطور به بطالت گذشت...ساعت نزدیک به سه ظهر بود و از صبح چیزی نخورده بودم..خواستم برم یه چیزی بخرم تا بلکه حداقل از گشنگی نمیرم..اما نگام به در قفل بود...این همه مدت اینجا وایستادم..تا نکنه اتفاقی بیوفته..ولی حتی پامم توی اتاق نزاشتم تا ببینم اصلا حالش خوبه یا ن..هر چی باشه نمیشه انکار کنم که چرا اینجام!..پس ترجیح دادم اول سر بزنم بعد برم چیزی بخورم..اروم در اتاق و باز کردم و داخل رفتم..همون فضای همیشگی..ساکت و اروم ..با صدای دستگاه..اروم کنار تخت رفتم ..صدای نفسش اروم بود و به گوشم نمی رسید..قفسه سینش با فشار بالا پایین میشد..ترس داشتم اما باید انجامش میدادم...اروم خم شدم و گوشم و گذاشتم روی قلبش...اروم و بی جون میزد..اما میزد!..صداش هر چقد کم ولی قلب من و از سینه در اورد...نفسم تند شد و خواستم عقب بکشم که استینم گیر کرد به دکمه لباسشو به عقب پرت شدم..برای اینکه نیوفتم دستمو گذاشتم روی میز و شانس مزخرف من ظرف دارو بود .. ن تنها من و نگرفت بلکه خودشم با صدای بدی افتاد زمین و تقریبا لباسم با لیوان اب که روش بود خیس شد... لگنم بدجور تیر کشید و چهرم از درد جمع شد..
ا/ت:چه بی هوش..چه هشیار در هر صورت بلدی چطور من و حرص بدی...اخ
انقد حواسم پرت درد پشتم بود و جمع کردن وسایل اصلا صدای بوق های پی در پی دستگاه نشدم..کل وسایل و جمع کردم و گذاشتم روی میز...دستمال برداشتم و سر گرم پاک کردن لباسم شدم..لعنتی تمام پیرهنم خیس شد..دستمال و گلوله کردم و با حرص پرت کردم سمت ظرف .. بخیال شدم و سر بلند کردم که برم اما چشمام بی حرکت موند روی دو جفت چشم مشکی...ترسیدم...بدجور اما..بدنم قفل کرده بود و حتی نمیتونستم ذره ای واکنش بدم..هر چقد که چشمای من بی حرکت بودن...برای اون میلرزید..لرزشی که فقط بخاطر حضور من بود... انگار که باور نداشت واقعی باشم..چند بار پلک زد و من هنوز بی حرکت خیره چشمای قرمزش شدم..نمیدونم چقد گذشت که حس کردم چیزی با دستم برخورد کرد...به پایین نگاه کردم..سعی داشت لمسم کنه..بی اراده دستم و عقب کشیدم...حالا اگه شک داشت خودمم..الان دیگه شکی نبود..خواست از جاش بلند بشه ..اما نمیتونست..با زحمت ماسکشو پایین داد و دوباره خواست بلند بشه...دردی که اون لحظه داشت میکشید از چهره جمع شدش مشخص بود..هنوز یه روزم از عملش نگذشته بود و اگه ادامه میداد بازم به ریش اسیب میزد..صدای بوق دستگاه داشت کرم میکرد و اون وسط نمیدونستم باید چیکار کنم..تنها چیزی که مغزم دستور داد این بود کمکش کنم..با تردید بازوشو گرفت و خواستم کاری که میخواد و بکنه..اما هنوزم زیر لب غر میزدم و صدام میلرزید..
ا/ت:چرا میخوای بلند شی..بگیر بخواب تا بگم دکتر بیاد..اروم بگیر..
هایون:ولی تو..چطور..
هامین:من خیلی وقت پیش اقدام کردم تا مشکلش و پیدا کنم..خودش خبر نداره..با یکی از روان شناس های اشنا در میون گذاشتم و تشخیص صد در صدش این بود..همه این اتفاق های افتاده همه این بدبینی ها...برای اینه که روحش اسیب دیده..هایون باید اینو بفهمی که همه چی تقصیر تهیونگ نبوده!...
هایون:این خیانت هر چند نمایشی ..نباید باعث این همه سال فاصله میشد!...قطعا یه دلیل شخصی هست!
هامین دستی به موهاش کشید و زمزمه کرد:اینو فقط یه نفر میتونه بگه!..
هایون:خودش..
نگاهی بهم کرد و برای تایید پلک زد...
(ا/ت)
پشت در اتاق نشسته بودم..کاری برای انجام نداشتم و از طرفیم تمایل نداشتم داخل اتاق باشم...از استرس ناخونم و توی گوشت دستم فرو میکردم و خبر نداشتم چطور افتاده بودم به جون گوشت دستم و تا میشد چنگ میزدم..چند ساعتی میشد همنطور به بطالت گذشت...ساعت نزدیک به سه ظهر بود و از صبح چیزی نخورده بودم..خواستم برم یه چیزی بخرم تا بلکه حداقل از گشنگی نمیرم..اما نگام به در قفل بود...این همه مدت اینجا وایستادم..تا نکنه اتفاقی بیوفته..ولی حتی پامم توی اتاق نزاشتم تا ببینم اصلا حالش خوبه یا ن..هر چی باشه نمیشه انکار کنم که چرا اینجام!..پس ترجیح دادم اول سر بزنم بعد برم چیزی بخورم..اروم در اتاق و باز کردم و داخل رفتم..همون فضای همیشگی..ساکت و اروم ..با صدای دستگاه..اروم کنار تخت رفتم ..صدای نفسش اروم بود و به گوشم نمی رسید..قفسه سینش با فشار بالا پایین میشد..ترس داشتم اما باید انجامش میدادم...اروم خم شدم و گوشم و گذاشتم روی قلبش...اروم و بی جون میزد..اما میزد!..صداش هر چقد کم ولی قلب من و از سینه در اورد...نفسم تند شد و خواستم عقب بکشم که استینم گیر کرد به دکمه لباسشو به عقب پرت شدم..برای اینکه نیوفتم دستمو گذاشتم روی میز و شانس مزخرف من ظرف دارو بود .. ن تنها من و نگرفت بلکه خودشم با صدای بدی افتاد زمین و تقریبا لباسم با لیوان اب که روش بود خیس شد... لگنم بدجور تیر کشید و چهرم از درد جمع شد..
ا/ت:چه بی هوش..چه هشیار در هر صورت بلدی چطور من و حرص بدی...اخ
انقد حواسم پرت درد پشتم بود و جمع کردن وسایل اصلا صدای بوق های پی در پی دستگاه نشدم..کل وسایل و جمع کردم و گذاشتم روی میز...دستمال برداشتم و سر گرم پاک کردن لباسم شدم..لعنتی تمام پیرهنم خیس شد..دستمال و گلوله کردم و با حرص پرت کردم سمت ظرف .. بخیال شدم و سر بلند کردم که برم اما چشمام بی حرکت موند روی دو جفت چشم مشکی...ترسیدم...بدجور اما..بدنم قفل کرده بود و حتی نمیتونستم ذره ای واکنش بدم..هر چقد که چشمای من بی حرکت بودن...برای اون میلرزید..لرزشی که فقط بخاطر حضور من بود... انگار که باور نداشت واقعی باشم..چند بار پلک زد و من هنوز بی حرکت خیره چشمای قرمزش شدم..نمیدونم چقد گذشت که حس کردم چیزی با دستم برخورد کرد...به پایین نگاه کردم..سعی داشت لمسم کنه..بی اراده دستم و عقب کشیدم...حالا اگه شک داشت خودمم..الان دیگه شکی نبود..خواست از جاش بلند بشه ..اما نمیتونست..با زحمت ماسکشو پایین داد و دوباره خواست بلند بشه...دردی که اون لحظه داشت میکشید از چهره جمع شدش مشخص بود..هنوز یه روزم از عملش نگذشته بود و اگه ادامه میداد بازم به ریش اسیب میزد..صدای بوق دستگاه داشت کرم میکرد و اون وسط نمیدونستم باید چیکار کنم..تنها چیزی که مغزم دستور داد این بود کمکش کنم..با تردید بازوشو گرفت و خواستم کاری که میخواد و بکنه..اما هنوزم زیر لب غر میزدم و صدام میلرزید..
ا/ت:چرا میخوای بلند شی..بگیر بخواب تا بگم دکتر بیاد..اروم بگیر..
۳۸۵.۳k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱.۱k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.