•ــــﮩﮩـــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــ٨ﮩ٨ﮩﮩــــ ــ•

•ــــﮩﮩـــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــ٨ﮩ٨ﮩﮩــــ ــ•

❄️💍رمــان ڪــوچــولـــو اســتــاد💍❄️

#Part_27💜

منم یه ایشی گفتم قطع کردم
بعد از اینکه غذامو خوردم رفتم اماده شدم یه ارایش ملیحی کردم که مامانم وارد اتاقم شد و با دیدنم گفت
"به به نفس خانم شالو کلاه کردی کجا تشریف میبری??
-دارم با رها میرم بیرون
مامانم با اخم نگام میکر که رفتم لپشو بوس کردم گفتم
-چی باز اخماتو ریختی توهم ?
چشم غره ای رفت گفت
"نفس خیلی بد با زن عموت حرف زدی
-خب مامان چیکارش کنم نمیفهمه پسرشو دوست ندارم اخه من دیگه چند بار بگم از پسرش متنفرمممممم
مامان یه نگاه بهم انداخت که بغلش کردمو گفتم
-مامان ناراحت نباش بعدا میرم از دل زن عمو در میارم
"باشه دخترم
-خب دیگه مامان من برم رها پایین منتظرمه
"برو دخترم خداحافظ
-خداحافظ
رفتم کفش هامو پوشیدم بدو رفتم دم در حیاط درو باز کردم که رها داشت دود از کلش بلند میشد که پرسیدم
-چته باز شبیه خانم سلطانی شدی??
"نفسسس خیلی خریی یه ساعته اینجام دارم بهت زنگ میزنم چرا گوشی بی صاحابت رو جواب نمیدییییی
خونسرد گفتم
-باشه حالا جیغ جیغ نکن
همون طور بی اهمیت رفتم سوار ماشینم شدم که با قیافه شبیه گوجه اومد سمت شاگرد نشست