🤍پسر غریبه پارت ۳۱🤍
🩶پرش زمانی فردا
ات:از خواب بیدار شدن ولی اینسری ته بغلم بود عجیب بود که یادم افتاد امروز تعطیلیه پاشدم رفتم پایین
ات:ببخشید اتاقمون آماده
اجوما:بعله میتونین برید ببینین
ات:باش مرسی
رفتم دیدم عجب اتاقی شده بود خوشحال بودم که یادم افتاد کجام
من اصن نباید اینجا باشم باید خونمون درحال درس خوندن باشم نه اینکه پیش یه پسر غریبه که نمیشناسم زندگی کنم
نه نه من نباید اینجا باشم ولی راهی هم ندارم نه گوشی ای دارم که زنگ بزنم باهاش نه جایی میتونم برم
توی این فکرا بودم که چیزی رو پشتم حس کردم برگشتم و دیدم ته پشته سرمه
ته:تا کی میخوای همینجا وایسی هوم
ات:د.داشتم میرفتم ببخشید
ته:برو سر میز صبحانه
ات:ب.باشه
رفتم سر میز عجب میزی بودا ولی فکرم مشغول بود
ته:فهمیدم که ناراحته و دلیلش هم خوب میدونستم ولی اون دیگه مال منه نمیتونم بزارم بره از پیشم نه نه هیچ جوره نمیزارم بره
ات: ب.ببخشید میتونم برم توی اتاق جدید
ته:برو منم میام
ات:ب.باشه
ات:رفتم توی اتاق روی مبل نشستم و به درو دیوار خیره شده بودم که ته اومد توی اتاق
ته:فردا مهمون داریم دوتا از رفیقام با زن هاشون قراره بیان فکر میکنن نو نامزد منی پس درست جلوه بده
ات:ولی وقتی نیستم چجوری جلوه بدم
ته:میشی
ات:یه لحظه ترس کل بدنم رو گرفت ولی چیزی نگفتم
ته رفت حموم و من هم اروم گریه کردم دلم خیلی برای مامانم بابام آبجیم و همهه تنگ شده بود منی که فقط ۱۸ سالمه
(دوستان یادم رفت ات چند سالش بود برای همین میگیم ۱۸)قراره ازدواج کنم چجوری نه من میخوام برم پیش خوانوادم ولی فقط باید منتظر بمونم که یه کی بیاد نجاتم بده
پرش زمانی فردا🩶
چون چند وقت نزاشتم شرط نداره
ات:از خواب بیدار شدن ولی اینسری ته بغلم بود عجیب بود که یادم افتاد امروز تعطیلیه پاشدم رفتم پایین
ات:ببخشید اتاقمون آماده
اجوما:بعله میتونین برید ببینین
ات:باش مرسی
رفتم دیدم عجب اتاقی شده بود خوشحال بودم که یادم افتاد کجام
من اصن نباید اینجا باشم باید خونمون درحال درس خوندن باشم نه اینکه پیش یه پسر غریبه که نمیشناسم زندگی کنم
نه نه من نباید اینجا باشم ولی راهی هم ندارم نه گوشی ای دارم که زنگ بزنم باهاش نه جایی میتونم برم
توی این فکرا بودم که چیزی رو پشتم حس کردم برگشتم و دیدم ته پشته سرمه
ته:تا کی میخوای همینجا وایسی هوم
ات:د.داشتم میرفتم ببخشید
ته:برو سر میز صبحانه
ات:ب.باشه
رفتم سر میز عجب میزی بودا ولی فکرم مشغول بود
ته:فهمیدم که ناراحته و دلیلش هم خوب میدونستم ولی اون دیگه مال منه نمیتونم بزارم بره از پیشم نه نه هیچ جوره نمیزارم بره
ات: ب.ببخشید میتونم برم توی اتاق جدید
ته:برو منم میام
ات:ب.باشه
ات:رفتم توی اتاق روی مبل نشستم و به درو دیوار خیره شده بودم که ته اومد توی اتاق
ته:فردا مهمون داریم دوتا از رفیقام با زن هاشون قراره بیان فکر میکنن نو نامزد منی پس درست جلوه بده
ات:ولی وقتی نیستم چجوری جلوه بدم
ته:میشی
ات:یه لحظه ترس کل بدنم رو گرفت ولی چیزی نگفتم
ته رفت حموم و من هم اروم گریه کردم دلم خیلی برای مامانم بابام آبجیم و همهه تنگ شده بود منی که فقط ۱۸ سالمه
(دوستان یادم رفت ات چند سالش بود برای همین میگیم ۱۸)قراره ازدواج کنم چجوری نه من میخوام برم پیش خوانوادم ولی فقط باید منتظر بمونم که یه کی بیاد نجاتم بده
پرش زمانی فردا🩶
چون چند وقت نزاشتم شرط نداره
۳.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.