پارت9
پارت9
که دیدم جیمینه با چشم بهش فهموندم که چته اونم ابرو هاشو بالا داد به معنی هیچی پسره گاو داره منو دید میزنه
جیمین ویو:
داشتم با چشمام همه رو آنالیز میکردم که نوبت ا.ت رسید چرا به این زیباییش دقت نکرده بودم مثله بز کوهی میمونه
که نگام کرد با چشم گفت که چته منم با ابرو بالا انداختن گفتم هیچی نیست بیچاره داشت الکی حرص میخورد
ادمین:خلاصه که خانواده آقای پارک رفتن عمارتشون و خانواده آقای مین هم خسته و کوفته رفتن گرفتن خابیدن
ا.ت ویو:
با هزار بدبختی خودمو رسوندم به اتاقم انقد خسته بودم که نای بالا رفتن از پله هارو نداشتم دره اتاقو باز کردم لباسامو با لباس خواب عوض کردم رفتم جلوی میز آرایشم نشستم صورتمو تمیز کردم نگاه تقویم کردم واد فاک آخره هفته تولدمه
ا.ت:آرررررررررررررررره
که یونگی با دو اومد تو اتاقم
یونگی:چیشده ا.ت
ا.ت:اممم هیچی
یونگی:پس چرا داد زدی؟
ا.ت:چون خوشحال شدم
یونگی:اونوقت برا چی خوشحال شدی؟
ا.ت:یااا یونگیااا انقدر سوال پیچم نکن دیگه
یونگی:باشه شب بخیر
ا.ت:شب توهم بخیر
و رفتم روی تختم دراز کشیدم
ا.ت:هیی بنظرت اون خره یادشه(منظورش بورا هستش) یا یونگی چطور اون یادشه تولدمو؟ یا کوک یا شاید هم ته اگه یادشون نباشه چی؟
با خیالاتی که توی سرم میپیچید خوابم برد
صبح ساعت 6:20
یونگی:ا.تااااااااا
با عربده ای که یونگی کشید پریدم هوا
ا.ت:چته روانی؟
یونگی:بلند شو دیرت میشه ها
ا.ت:خیلی خب بیدارم برو بیرون
یونگی:باشه زودی بیا بیرون
ا.ت:باشه
کار های مدرسمو انجام دادم و از اتاق اومدم بیرون
ا.ت:یونگی من آمادم بریم
یونگی:برو سوار شو الان میام
ا.ت:باشه
رفتم سواره ماشین شدم که یونگی هم اومد رفتیم سمت مدرسه و وارد حیاط مدرسه شدیم
رفتیم توی مدرسه توی راه رو بودیم که یه نفر از پشت پرید روم
وقتی اومد پایین دیدم که......
ادامه دارد....
شرط:
لایک بالای 6
کامنت بالای 12
منتظرم 😎❤
که دیدم جیمینه با چشم بهش فهموندم که چته اونم ابرو هاشو بالا داد به معنی هیچی پسره گاو داره منو دید میزنه
جیمین ویو:
داشتم با چشمام همه رو آنالیز میکردم که نوبت ا.ت رسید چرا به این زیباییش دقت نکرده بودم مثله بز کوهی میمونه
که نگام کرد با چشم گفت که چته منم با ابرو بالا انداختن گفتم هیچی نیست بیچاره داشت الکی حرص میخورد
ادمین:خلاصه که خانواده آقای پارک رفتن عمارتشون و خانواده آقای مین هم خسته و کوفته رفتن گرفتن خابیدن
ا.ت ویو:
با هزار بدبختی خودمو رسوندم به اتاقم انقد خسته بودم که نای بالا رفتن از پله هارو نداشتم دره اتاقو باز کردم لباسامو با لباس خواب عوض کردم رفتم جلوی میز آرایشم نشستم صورتمو تمیز کردم نگاه تقویم کردم واد فاک آخره هفته تولدمه
ا.ت:آرررررررررررررررره
که یونگی با دو اومد تو اتاقم
یونگی:چیشده ا.ت
ا.ت:اممم هیچی
یونگی:پس چرا داد زدی؟
ا.ت:چون خوشحال شدم
یونگی:اونوقت برا چی خوشحال شدی؟
ا.ت:یااا یونگیااا انقدر سوال پیچم نکن دیگه
یونگی:باشه شب بخیر
ا.ت:شب توهم بخیر
و رفتم روی تختم دراز کشیدم
ا.ت:هیی بنظرت اون خره یادشه(منظورش بورا هستش) یا یونگی چطور اون یادشه تولدمو؟ یا کوک یا شاید هم ته اگه یادشون نباشه چی؟
با خیالاتی که توی سرم میپیچید خوابم برد
صبح ساعت 6:20
یونگی:ا.تااااااااا
با عربده ای که یونگی کشید پریدم هوا
ا.ت:چته روانی؟
یونگی:بلند شو دیرت میشه ها
ا.ت:خیلی خب بیدارم برو بیرون
یونگی:باشه زودی بیا بیرون
ا.ت:باشه
کار های مدرسمو انجام دادم و از اتاق اومدم بیرون
ا.ت:یونگی من آمادم بریم
یونگی:برو سوار شو الان میام
ا.ت:باشه
رفتم سواره ماشین شدم که یونگی هم اومد رفتیم سمت مدرسه و وارد حیاط مدرسه شدیم
رفتیم توی مدرسه توی راه رو بودیم که یه نفر از پشت پرید روم
وقتی اومد پایین دیدم که......
ادامه دارد....
شرط:
لایک بالای 6
کامنت بالای 12
منتظرم 😎❤
۴.۸k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.