p: 50
سرم را بلند کردم
یه پسربچه بود که توی دستش دوتا گل بود و لبخندی به لب داشت
بدون حرفی دو گل را به من و فیلیکس داد و بدو بدو رفت
گل رو جلوی دماغم گرفتم و عمیق بو کشیدم بوی خیلی خوبی داشت گل موردعلاقه ام بود
فیلیکس:اون کی بود
آنیتا:نمیدونم
هوا خیلی سرد بود
فیلیکس:بریم خونه؟
دلم نمیخواست هیون رو تنها بزارم اینجا اما فیلیکس هم نباید تنها میموند ممکن بود بلایی سر خودش بیاره
مقصر مرگ هیون تا حدودی من بودم با حرفام دلش رو خیلی شکوندم و حرفایی بهش زدم که لایق شنیدنش نبود اما حالا که اون رو از دست دادم متوجه اشتباهم شدم.انسان ها موجودات عجیبین به یکدیگر رحم نمی کنند و قلب یکدیگر را میشکنند اما وقتی که ان فرد زیر خروار ها خاک است برایشان عزیز میشود احساس پشیمانی میکنند عذاب وجدانی که از تک تک کارهایشان با او را داشته اند به سراغشان می اید اما دقیقا زمانی قدر آن را می دانند که دیگردر زندگیشان نباشند
به خانه برگشتیم
بعد مرگ هیونجین بابام چون میترسید دیوونه بشم بلایی سر خودم بیارم بزور وادارم کرد که با اونا زندگی کنم ولی اونجا هم زخم زبون های داهی تمومی نداشت اما مجبور بودم تحمل کنم
مستحق این رفتار ها بودم
_انیتا عزیزم باید چیز مهمی بهت بگم
منتظر به بابا نگاه کردم تا حرفش رو بزنه
_نمیدونم الان امادگیش رو داری یا نه،اما خانواده کانگ میخوان زمان ازدواجتون رو تعیین کنن
انیتا:زمان ازدواج؟بابا من تازه هیونو از دست دادم چی داری میگی(بغض)
_میدونم عزیزم میدونم اما نمیتونی که تا اخر عمر برای اون کسی که مرده عزاداری کنی با این کار که اون زنده نمیشه
انیتا:بابا لطفاا
_آنیتا تموم کن عزاداری برای اون پسره مرده رو(داد)
یه پسربچه بود که توی دستش دوتا گل بود و لبخندی به لب داشت
بدون حرفی دو گل را به من و فیلیکس داد و بدو بدو رفت
گل رو جلوی دماغم گرفتم و عمیق بو کشیدم بوی خیلی خوبی داشت گل موردعلاقه ام بود
فیلیکس:اون کی بود
آنیتا:نمیدونم
هوا خیلی سرد بود
فیلیکس:بریم خونه؟
دلم نمیخواست هیون رو تنها بزارم اینجا اما فیلیکس هم نباید تنها میموند ممکن بود بلایی سر خودش بیاره
مقصر مرگ هیون تا حدودی من بودم با حرفام دلش رو خیلی شکوندم و حرفایی بهش زدم که لایق شنیدنش نبود اما حالا که اون رو از دست دادم متوجه اشتباهم شدم.انسان ها موجودات عجیبین به یکدیگر رحم نمی کنند و قلب یکدیگر را میشکنند اما وقتی که ان فرد زیر خروار ها خاک است برایشان عزیز میشود احساس پشیمانی میکنند عذاب وجدانی که از تک تک کارهایشان با او را داشته اند به سراغشان می اید اما دقیقا زمانی قدر آن را می دانند که دیگردر زندگیشان نباشند
به خانه برگشتیم
بعد مرگ هیونجین بابام چون میترسید دیوونه بشم بلایی سر خودم بیارم بزور وادارم کرد که با اونا زندگی کنم ولی اونجا هم زخم زبون های داهی تمومی نداشت اما مجبور بودم تحمل کنم
مستحق این رفتار ها بودم
_انیتا عزیزم باید چیز مهمی بهت بگم
منتظر به بابا نگاه کردم تا حرفش رو بزنه
_نمیدونم الان امادگیش رو داری یا نه،اما خانواده کانگ میخوان زمان ازدواجتون رو تعیین کنن
انیتا:زمان ازدواج؟بابا من تازه هیونو از دست دادم چی داری میگی(بغض)
_میدونم عزیزم میدونم اما نمیتونی که تا اخر عمر برای اون کسی که مرده عزاداری کنی با این کار که اون زنده نمیشه
انیتا:بابا لطفاا
_آنیتا تموم کن عزاداری برای اون پسره مرده رو(داد)
۴۳۹
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.