little lady
Part 4
*از زبان دانای کل
از اتاق بیرون رفتند و به سمت حیاط راه افتادند. مرد میانسال از کاری که داشت میکرد مطمعن نبود اما حسی به او میگفت که دارد کار درست را انجام میدهد. نمیدانست چرا ولی ناگهان دلش خواست که دخترک کوچک را از آن یتیم خانه نجات دهد. حسی بسیار قوی اجازه نمیداد که دختر را آنجا ول کند و مثل همیشه تنها به خانه برود.
به در ورودی رسیده بودند. کاملا میتوانست متوجه شود که دختر حس خوبی به او ندارد و قرار نیست به سادگی با یکدیگر کنار بیایند. به نظر میرسید که به او اعتماد ندارد...
دختر بزرگتر هایون کوچولو را در آغوش کشید... و سپس بعد از خداحافظی کردن از آنجا دور شد...
*از زبان هایون
بعد از خداحافظی آنی و دور شدنش از اونجا، دلم میخواست همونجا شروع به گریه کنم. به اون مرد اعتماد نداشتم... مرد خوبی به نظر میرسید ولی نمیتونستم بهش اعتماد کنم. قبلا بارها از اینجور آدما دیده بودم. کسایی که اول خودشون رو مهربون و خوب نشون میدن و بعد وقتی روی واقعیشونو نشونت میدن... مطمعنا لازم به گفتن نیست.
همونجور که به دور شدن آنی نگاه میکردم متوجه نگاه های سنگین کسی پشت سرم شدم. زیر چشمی نگاهی انداختم. لبخند زده بود و داشت نگاهم میکرد. حس عجیبی بهم دست داد... حسی که باعث میشد حس بدم کمتر بشه... حسی که میگفت ممکنه اون مثل بقیه نباشه... و حس عجیبی که میگفت میدونست چی توی ذهنم میگذره...
+بریم؟ ماشین رو یخورده دور پارک کردم، مشکلی...
بدون اینکه نگاهش کنم، توی حرفش پریدم.
_نه نیست. میتونم بیام.
+خوبه پس.
راه افتادیم... چندان هم دور نبود. ماشینش پشت پارک کوچیک و محلی ای که گیر افتاده بودم پارک شده بود. در پشت رو برام باز کرد تا بشینم و بعد خودش هم سوار شد... در طول راه هیچ حرفی رد و بدل نشد بجز چند کلمه؛
+اهل صحبت نیستی درسته؟
_اوهوم
+خوبه... منم چندان نیستم... شاید بتونیم باهم کنار بیایم
_اوهوم...
مقصد از جایی که فکر میکردم خیلی دورتر بود. راستش... اصلا دگو نبود... بعد از خارج شدن از شهر دگو برام سوال شده بود که یعنی کجا زندگی میکنه؟ البته این سوال تا زمانی بود که تابلوی سئول رو دیدم... پس داخل پایتخت زندگی میکرد...
*از زبان دانای کل
از اتاق بیرون رفتند و به سمت حیاط راه افتادند. مرد میانسال از کاری که داشت میکرد مطمعن نبود اما حسی به او میگفت که دارد کار درست را انجام میدهد. نمیدانست چرا ولی ناگهان دلش خواست که دخترک کوچک را از آن یتیم خانه نجات دهد. حسی بسیار قوی اجازه نمیداد که دختر را آنجا ول کند و مثل همیشه تنها به خانه برود.
به در ورودی رسیده بودند. کاملا میتوانست متوجه شود که دختر حس خوبی به او ندارد و قرار نیست به سادگی با یکدیگر کنار بیایند. به نظر میرسید که به او اعتماد ندارد...
دختر بزرگتر هایون کوچولو را در آغوش کشید... و سپس بعد از خداحافظی کردن از آنجا دور شد...
*از زبان هایون
بعد از خداحافظی آنی و دور شدنش از اونجا، دلم میخواست همونجا شروع به گریه کنم. به اون مرد اعتماد نداشتم... مرد خوبی به نظر میرسید ولی نمیتونستم بهش اعتماد کنم. قبلا بارها از اینجور آدما دیده بودم. کسایی که اول خودشون رو مهربون و خوب نشون میدن و بعد وقتی روی واقعیشونو نشونت میدن... مطمعنا لازم به گفتن نیست.
همونجور که به دور شدن آنی نگاه میکردم متوجه نگاه های سنگین کسی پشت سرم شدم. زیر چشمی نگاهی انداختم. لبخند زده بود و داشت نگاهم میکرد. حس عجیبی بهم دست داد... حسی که باعث میشد حس بدم کمتر بشه... حسی که میگفت ممکنه اون مثل بقیه نباشه... و حس عجیبی که میگفت میدونست چی توی ذهنم میگذره...
+بریم؟ ماشین رو یخورده دور پارک کردم، مشکلی...
بدون اینکه نگاهش کنم، توی حرفش پریدم.
_نه نیست. میتونم بیام.
+خوبه پس.
راه افتادیم... چندان هم دور نبود. ماشینش پشت پارک کوچیک و محلی ای که گیر افتاده بودم پارک شده بود. در پشت رو برام باز کرد تا بشینم و بعد خودش هم سوار شد... در طول راه هیچ حرفی رد و بدل نشد بجز چند کلمه؛
+اهل صحبت نیستی درسته؟
_اوهوم
+خوبه... منم چندان نیستم... شاید بتونیم باهم کنار بیایم
_اوهوم...
مقصد از جایی که فکر میکردم خیلی دورتر بود. راستش... اصلا دگو نبود... بعد از خارج شدن از شهر دگو برام سوال شده بود که یعنی کجا زندگی میکنه؟ البته این سوال تا زمانی بود که تابلوی سئول رو دیدم... پس داخل پایتخت زندگی میکرد...
۴.۴k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.