ندیمه عمارت p:¹⁹
تهیونگ:هیچ معلومه کجایی؟
بی توجه از در فاصله گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم....
جیمین:دستشویی...
از کابینت بالا جعبه کمک های اولیه رو پایین اوردم و بازش کردم...اروم پارچه رو از دستم فاصله دادم...
تهیونگ:دستت چی شده؟...
با شنیدن صدایش درست کنار دستم بدون نگاه کردن بهش پارچه رو توی سطل زباله انداختم...
جیمین:چیزی نیست..یه بردگی...
دستمو کشید سمت خودشو به زخم عمیقش خیره شد...
تهیونگ:یه بردیگی عمیق!...باز چیکار کردی...
دستمو کشیدم و نفسمو بیرون دادم:گفتم که....هیچی نیست..
اروم در بتادین باز کردم و خواستم بریزم روی زخمم که صدای ارومش توی گوشم پیچید...
تهیونگ:بازم....به اون فکر کردی؟
اخمم بیشتر از قبل شد عصبی برگشتم سمتش و در حالی که تلاش داشتم خودم و کنترل کنم زمزمه کردم:اونی که میگی..خواهرمه...بفهم!
لبش به نیش خند تلخی که مطمئن بودم برای خودش زهر تر بود باز شد و گفت:من چی...من چیت بودم؟....اونی که میگی خواهرته با من چیکار کرد؟...
لب روی لب فشار دادم تا داد نزنم... تا رابطه ای که بینمونه به یه مو وصله رو پاره نکنم!...ولی اون انگار خیلی پر بود...
تهیونگ: واسه خواهرت چی بودم....چی بودم که انقد راحت ازم گذشت... حرف بزن جیمین...د بگوو
لبمو داخل کشیدم و فشردم چطور باید خودمو کنترل میکردم.... دستمو تیکه به اپن زدم و برگشتم سمتش...به چشمایی خیره شدم که یقین داشتم خواهرم عاشقش بود و از همین چشما ضربه خورد!...و حالا از عصبانیت و دل تنگی قرمز بود ...چشم رو هم گذاشتم و لب باز کردمجیمین:برام چی بودی؟...برادر ...ن نزدیک تر... ولی بودی...
نیش خندی که خودمم نمی دونم حاصل چی بود..نفرت...کینه؟...یا ناراحتی؟... به چشماش خیره شدم :خیلی دوست داری بدونی؟؟....
باصدایی که بشدت گرفته بود و نهایت داغونیم و نشون میداد حرفایی زدم که شک داشتم از دهن من بیرون بیاد.. حرفایی که حتی ذره ای حس اروم شدن بهم نداد...همنطور که رو به روش وایستادم با سر انگشتم به کتفش زدم و ادامه دادم...
:تو پسر عمه امی ..تو وارث این خاندان و دما دستگاهی..تو اربابی تو رئیسی..مگه نیستی ...تایید کن دیگ....تو کسی بودی که حاضر بودم جونمم براش بدم؟!.... زندگیم عوض شد...سیاه شد بخاطر کی؟...خواهرم نیست نمیدونم..کجاست ..خبر ندارم...مرده اس زنده..نمیدونم میفهمی؟...تو کی برام؟؟...بیست سالی هست که دیگه نمیشناسمت!...توی این بیست سال چه چیزا که نشنیدم خدا...(خنده)وایی باورم نمی شه...میتونن از زندگیم یه جوک بزرگ بسازن ن؟؟...
مکس کوتاهی کردم :شب قبل رفتنم و یادتع؟؟...تیر خورده بودم درست اینجا...(با دست کتفشو نشون میده) میخواستم بیام کمکم کنی ..خیر سرم رفیقم بودی!...اما چی شد ...کی کمکم کرد...خواهرم..اون ...اونشب درگیر پیدا کردن من بود و من به فکر کارم!...میدونی عذاب وجدانش تو این بیست سال چقد جونمو گرفته؟...بعد تو ازم میپرسی کی برامممم؟(باداد)
اشک از روی گونم سر خورد... از کنارش گذشتم تا چشمای قرمز و غرق در اشکشو نبینم..این من بودم که این حرف هارو میزدم و اروم نمی شدم ؟!...
بی توجه از در فاصله گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم....
جیمین:دستشویی...
از کابینت بالا جعبه کمک های اولیه رو پایین اوردم و بازش کردم...اروم پارچه رو از دستم فاصله دادم...
تهیونگ:دستت چی شده؟...
با شنیدن صدایش درست کنار دستم بدون نگاه کردن بهش پارچه رو توی سطل زباله انداختم...
جیمین:چیزی نیست..یه بردگی...
دستمو کشید سمت خودشو به زخم عمیقش خیره شد...
تهیونگ:یه بردیگی عمیق!...باز چیکار کردی...
دستمو کشیدم و نفسمو بیرون دادم:گفتم که....هیچی نیست..
اروم در بتادین باز کردم و خواستم بریزم روی زخمم که صدای ارومش توی گوشم پیچید...
تهیونگ:بازم....به اون فکر کردی؟
اخمم بیشتر از قبل شد عصبی برگشتم سمتش و در حالی که تلاش داشتم خودم و کنترل کنم زمزمه کردم:اونی که میگی..خواهرمه...بفهم!
لبش به نیش خند تلخی که مطمئن بودم برای خودش زهر تر بود باز شد و گفت:من چی...من چیت بودم؟....اونی که میگی خواهرته با من چیکار کرد؟...
لب روی لب فشار دادم تا داد نزنم... تا رابطه ای که بینمونه به یه مو وصله رو پاره نکنم!...ولی اون انگار خیلی پر بود...
تهیونگ: واسه خواهرت چی بودم....چی بودم که انقد راحت ازم گذشت... حرف بزن جیمین...د بگوو
لبمو داخل کشیدم و فشردم چطور باید خودمو کنترل میکردم.... دستمو تیکه به اپن زدم و برگشتم سمتش...به چشمایی خیره شدم که یقین داشتم خواهرم عاشقش بود و از همین چشما ضربه خورد!...و حالا از عصبانیت و دل تنگی قرمز بود ...چشم رو هم گذاشتم و لب باز کردمجیمین:برام چی بودی؟...برادر ...ن نزدیک تر... ولی بودی...
نیش خندی که خودمم نمی دونم حاصل چی بود..نفرت...کینه؟...یا ناراحتی؟... به چشماش خیره شدم :خیلی دوست داری بدونی؟؟....
باصدایی که بشدت گرفته بود و نهایت داغونیم و نشون میداد حرفایی زدم که شک داشتم از دهن من بیرون بیاد.. حرفایی که حتی ذره ای حس اروم شدن بهم نداد...همنطور که رو به روش وایستادم با سر انگشتم به کتفش زدم و ادامه دادم...
:تو پسر عمه امی ..تو وارث این خاندان و دما دستگاهی..تو اربابی تو رئیسی..مگه نیستی ...تایید کن دیگ....تو کسی بودی که حاضر بودم جونمم براش بدم؟!.... زندگیم عوض شد...سیاه شد بخاطر کی؟...خواهرم نیست نمیدونم..کجاست ..خبر ندارم...مرده اس زنده..نمیدونم میفهمی؟...تو کی برام؟؟...بیست سالی هست که دیگه نمیشناسمت!...توی این بیست سال چه چیزا که نشنیدم خدا...(خنده)وایی باورم نمی شه...میتونن از زندگیم یه جوک بزرگ بسازن ن؟؟...
مکس کوتاهی کردم :شب قبل رفتنم و یادتع؟؟...تیر خورده بودم درست اینجا...(با دست کتفشو نشون میده) میخواستم بیام کمکم کنی ..خیر سرم رفیقم بودی!...اما چی شد ...کی کمکم کرد...خواهرم..اون ...اونشب درگیر پیدا کردن من بود و من به فکر کارم!...میدونی عذاب وجدانش تو این بیست سال چقد جونمو گرفته؟...بعد تو ازم میپرسی کی برامممم؟(باداد)
اشک از روی گونم سر خورد... از کنارش گذشتم تا چشمای قرمز و غرق در اشکشو نبینم..این من بودم که این حرف هارو میزدم و اروم نمی شدم ؟!...
۱۲۲.۴k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.