وقتی پدر خواندت بود ...

جیمین ویو:
چند روزیه که شوگا افسرده شده و به خودش آسیب های جدی زده ... شوگا خیلی دختر دوست داره پس امروز می‌خوام براش یه دختر سر پرستی بگیرم
سوار ماشین شدم و رفتم پروشگاه و با مدیر اونجا صحبت کردم ... یه دختر رو معرفی کرد که اسمش پارک یونا بود .. خونوادش رو از داده بود (زجه بزنید ) اومد
-جیمین، ا.ت

- سلام کوچولو خوبی ؟
بله (آروم )
-خوب وسایلت رو جمع کن
چشم
یونا ویو
داشتم وسیله هامو جمع میکردم که برم هیچ کسی هم نبود که ازش خداحافظی کنم ...
-بیا بریم
چشم
جیمین ویو
وسایلش رو ازش گرفتم و رفت داخل ماشین نشست
خیلی ساکت بود
عجیب بود برام که یه دختر ۱۴ ساله الان باید خوشحال باشه ولی خیلی ساکت بود
رسیدیم عمارت
-یونگی!!
&بله ؟
-بیا دخترت رو ببین
& سلام کوچولو
س..س.....سلام
-چرا ترسیدی ؟
ه...ه...هیچی
-بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم
با...باشه
& وایسا
-چیه؟
&تو برو ... دختر خودمه
-باشه ولی قول بده اذیتش نکنی
&چرا باید دخترمو اذیت کنم ؟
-از سر مرض
&یاااااا
ه...
-خدافز
&به سلامت
&خوب خوب دخترکم ..اسمت چیه ؟
یو...یونا
&چرا سر از پرورشگاه در آوردی ؟
راستش خونوادم کشته شدن تو تصادف
&ااااا.... شرمنده نباید می‌پرسیدم
الان تو دختر منی
خوب یه چند تا قانون داریم
تو باید دختر خوبی باشی
درسات رو به موقع بخونی
جلو بقیه مودب باشی
چشم
&آفرین ... بیا ناهار بخوریم
اجباریه ؟
&نه
گشنم نیست ولی دوست ندارم تنها غذا بخورید
&نیاز نیست اینقدر رسمی صحبت کنی ... بابا صدام کن
چشم آق... بابا
&آفرین
شرط برای پارت ۲
لایک :۲۰
کامنت :۲۰