فیک کوک ( عشق و نفرت ) پارت ۱۱
از زبان ا/ت
شب بود دیگه من رفتم اتاقم تا بخوابم که صدای گلوله و شلیک شنیدم بدونه اینکه لباسام رو عوض کنم رفتم پایین تا ببینم چیشده هیچکس توی خونه نبود شیشه ها شکسته بودن همه چیز به هم ریخته بود رفتم بیرون توی حیاط که دیدم جونگ کوک با افرادش دارن به کسایی که مقابلشون هستن شلیک میکنن جونگ کوک وقتی منو دید بلند داد زد و گفت : ا/ت برو تو خطرناکه
از زبان تهیونگ
پس دوست دخترش اونه تنها نقطه ضعفه جئون جونگ کوک عالی شد
به محافظم گفتم بره تو و دختره رو بیارتش ( یعنی میخوان بدزدنش )
از زبان ا/ت
رفتم تو پشت دیوار نشستم دستام رو گذاشتم روی سرم و گریه میکردم یه مرده رو دیدم که میاد سمتم ترسیدم بلند شدم فرار کنم که گرفتم بعدش یه دستمال گذاشت روی دهنم و همه چی برام تیر و تار شد و بیهوش شدم
از زبان جونگ کوک
تهیونگ زخمی شد و مجبور شدن عقب نشینی کنن وقتی برگشتم رفتم داخل عمارت همه چیز داغون شده بود پس ا/ت کجاست
رفتم طبقه بالا همه جا رو گشتم نبود یعنی کجاست داشتم دیوونه میشدم حتما افراد تهیونگ بردنش مطمئنم عوضی لعنت بهت
جیمین رو صدا زدم گفتم : فکر کنم افراد تهیونگ ا/ت رو دزدیدن برو و مخفی گاه یا خونش حالا هر جهنمی که تهیونگ توش هست رو پیدا کن ما باید ا/ت رو پیدا کنیم زودباش
از زبان ا/ت
وقتی به هوش اومدم به یه صندلی بسته شده بودم دست و پام با دهنم بسته بود
در باز شد یه مردی که تاحالا ندیده بودمش اومد داخل گفت : پس تو دوست دختر جئون جونگ کوکی آره ؟ دهنم رو باز کرد گفتم : تو کی هستی ازم چی میخوای گفت : تا اونجایی که فهمیدم تو دختره یکی از بزرگترین مافیا های کشور هستی و پدره تو خانواده جونگ کوک رو کشته درسته ؟ سرم پایین بود گفتم : آره درسته
گفت : پس تو رو هم برای این دزدیده که بتونه خانوادت رو بکشه اینو میدونی
گفتم : آره میدونم اما اون به من گل داد که اگر پیشش بمونم کاری به کاره خانوادم نداره
گفت : یعنی فکر کردی جئون جونگ کوک که همه رو مثل آب خوردن میکشه چون به خانم کوچولویی مثل تو گل داده با خانوادت کاری نداره آره ( خنده تمسخر آمیز ) گفت : خواهیم دید ، بعدش از اتاق رفت بیرون پشت سرش داد زدم و گفتم : منظورت چیه چی میخوای از من آهای کسی نیست جوابم رو بده
( یک ماه بعد )
از زبان ا/ت
توی این یک ماه امیدوار بودم جونگ کوک بیاد و نجاتم بده اما نیومد
یه آقای سیاه پوش که شبیه نگهبان بود اومد تو دست و پام رو باز کرد نمیتونستم راه برم بی حس بودم آروم آروم میرفتم پشت نگهبان واووو عجب عمارتی خیلی قشنگ بود
منو برد به یه اتاق و گفت : آقا گفتن آماده بشین که باهاتون کار مهمی دارن
گفتم : باشه اولش میخواستم فرار کنم اما نگهبان در رو قفل کرد پنجره ها هم قفلی بودن لعنت به این شانس
شب بود دیگه من رفتم اتاقم تا بخوابم که صدای گلوله و شلیک شنیدم بدونه اینکه لباسام رو عوض کنم رفتم پایین تا ببینم چیشده هیچکس توی خونه نبود شیشه ها شکسته بودن همه چیز به هم ریخته بود رفتم بیرون توی حیاط که دیدم جونگ کوک با افرادش دارن به کسایی که مقابلشون هستن شلیک میکنن جونگ کوک وقتی منو دید بلند داد زد و گفت : ا/ت برو تو خطرناکه
از زبان تهیونگ
پس دوست دخترش اونه تنها نقطه ضعفه جئون جونگ کوک عالی شد
به محافظم گفتم بره تو و دختره رو بیارتش ( یعنی میخوان بدزدنش )
از زبان ا/ت
رفتم تو پشت دیوار نشستم دستام رو گذاشتم روی سرم و گریه میکردم یه مرده رو دیدم که میاد سمتم ترسیدم بلند شدم فرار کنم که گرفتم بعدش یه دستمال گذاشت روی دهنم و همه چی برام تیر و تار شد و بیهوش شدم
از زبان جونگ کوک
تهیونگ زخمی شد و مجبور شدن عقب نشینی کنن وقتی برگشتم رفتم داخل عمارت همه چیز داغون شده بود پس ا/ت کجاست
رفتم طبقه بالا همه جا رو گشتم نبود یعنی کجاست داشتم دیوونه میشدم حتما افراد تهیونگ بردنش مطمئنم عوضی لعنت بهت
جیمین رو صدا زدم گفتم : فکر کنم افراد تهیونگ ا/ت رو دزدیدن برو و مخفی گاه یا خونش حالا هر جهنمی که تهیونگ توش هست رو پیدا کن ما باید ا/ت رو پیدا کنیم زودباش
از زبان ا/ت
وقتی به هوش اومدم به یه صندلی بسته شده بودم دست و پام با دهنم بسته بود
در باز شد یه مردی که تاحالا ندیده بودمش اومد داخل گفت : پس تو دوست دختر جئون جونگ کوکی آره ؟ دهنم رو باز کرد گفتم : تو کی هستی ازم چی میخوای گفت : تا اونجایی که فهمیدم تو دختره یکی از بزرگترین مافیا های کشور هستی و پدره تو خانواده جونگ کوک رو کشته درسته ؟ سرم پایین بود گفتم : آره درسته
گفت : پس تو رو هم برای این دزدیده که بتونه خانوادت رو بکشه اینو میدونی
گفتم : آره میدونم اما اون به من گل داد که اگر پیشش بمونم کاری به کاره خانوادم نداره
گفت : یعنی فکر کردی جئون جونگ کوک که همه رو مثل آب خوردن میکشه چون به خانم کوچولویی مثل تو گل داده با خانوادت کاری نداره آره ( خنده تمسخر آمیز ) گفت : خواهیم دید ، بعدش از اتاق رفت بیرون پشت سرش داد زدم و گفتم : منظورت چیه چی میخوای از من آهای کسی نیست جوابم رو بده
( یک ماه بعد )
از زبان ا/ت
توی این یک ماه امیدوار بودم جونگ کوک بیاد و نجاتم بده اما نیومد
یه آقای سیاه پوش که شبیه نگهبان بود اومد تو دست و پام رو باز کرد نمیتونستم راه برم بی حس بودم آروم آروم میرفتم پشت نگهبان واووو عجب عمارتی خیلی قشنگ بود
منو برد به یه اتاق و گفت : آقا گفتن آماده بشین که باهاتون کار مهمی دارن
گفتم : باشه اولش میخواستم فرار کنم اما نگهبان در رو قفل کرد پنجره ها هم قفلی بودن لعنت به این شانس
۱۶۲.۴k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.