فیک//عشق خونین//bleeding heart //
پارت¹⁵
آنیلا رو بردن اتاق شکنجه و حدود ۷۰ تا بهش شلاق زدن و بعد رعیسشون سوهو رو صدا زدن و سوهو روی دستاش با چاقو یه عالمه زخم های سطحی ایجاد کرد و چونشو بالا کشید و گفت
÷دلم نمیاد بیشتر از این بدنتو نابود کنم تو بدن خیلی خوشگلی داری بهتره زیاد زشتش نکنم
^ت....تو ... کی..... هستی؟!
(((ویو نیولا فکر نمیکردم بهم جواب بده ولی بهم جواب داد)))
÷مافیا هستم از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانمه؟!
^چ...چیی!!!!!؟(جیغ)
÷خوشم نمیاد بی جواب بمونم؟!
^ت...ت..تو...(قطره اشک 🥲)
سرمو گرفتم پایین گرفتم و اجازه دادم اشک ها سرازیر شن
چطور پدرم منو به یه مافیا فروخت؟؟
نه با نمیدونست؟! میدونست ؟! این حرفا توی ذهنم مرور میشد و اون راهشو کج کرد و رفت و خنده ای کرد.
و با پوزخند رفت و منو توی اتاق پرتاب کردن جولیا با دیدن من گریه از چشاش سرازیر شد
جولیا:"آنیلا آنیلااا خوبیی؟! انیلا دووم بیار "
منو تلو تلو روی تخت گذاشت و زخمامو تا جایی که میتونست درمان کرد
جولیا:"آنیلا حالت خوبه؟! انیلا جوابمو بده!! تو نباید منو تنها بزاری"
^نی.........ن...نی....
جولیا:" چ.....چی؟! "
^ ن.....نی..........نیو....لا....(نفس نفس)
جولیا:" (بازم با اینکه توی وضعیت خوبی نبود به بچش فکر میکرد اون خیلی دلسوز بود)"
جولیا:" استراحت کن"
.
.
.
.
۱ ماه بعد
از نطر نویسنده: [نمیخوام طولش بدم میخوام به شخصیت های اصلی برسم پس زود تموم میکنم]
آنیلا و جولیا توی این ۱ ماه خیلی عذاب کشیدن خیلی درد بردن
بعد از اون به یه خدمتکار تبدیل شدن و حداقل از چنگ سوهو دور بودن دیگه شکنجه نمیشدم مگر اینکه خطایی کنن
نیولا هم دیگه نمیتونست تحمل کنه و خیلی افسرده شده بود
نیوتا زن آرتین غیب شد و این اتفاق های غیب شدن همشون خیلی عجیب بودن پدر انیلا و آرتین از سفرش برگشت و با دیدن نیولا اخماش تو هم در میرفت نمیخواست که اون توی خونه اون زندگی کنه چون اون بچه ی سوهو بود مثل اون یه خونآشام و بچه دخترم که دست سوهو اسیر شده بود نبود و مادرجون نیولا بود که اونو راضی میکرد و باهاش دعوا میگرفت تا نیولا اونجا بمونه و فقط ۱۰ روز اعصاب پدرجونش باقی موند یه روز ساعت ۸ شب بچه رو میخواست از خونه بندازه بیرون که زنش جلوشو گرفت اون به زنش سیلی زد و برای اینکه مادرجونش آسیب نبینه گفت من میرم تا تو آسیب نمیبی مادرجون اشکال نداره و پدر جونش هم گفت چه عجب و با پاش هلش داد بیرون خونه و نیولا با گریه توی خیابون میچرخید که یه .......
آنیلا رو بردن اتاق شکنجه و حدود ۷۰ تا بهش شلاق زدن و بعد رعیسشون سوهو رو صدا زدن و سوهو روی دستاش با چاقو یه عالمه زخم های سطحی ایجاد کرد و چونشو بالا کشید و گفت
÷دلم نمیاد بیشتر از این بدنتو نابود کنم تو بدن خیلی خوشگلی داری بهتره زیاد زشتش نکنم
^ت....تو ... کی..... هستی؟!
(((ویو نیولا فکر نمیکردم بهم جواب بده ولی بهم جواب داد)))
÷مافیا هستم از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانمه؟!
^چ...چیی!!!!!؟(جیغ)
÷خوشم نمیاد بی جواب بمونم؟!
^ت...ت..تو...(قطره اشک 🥲)
سرمو گرفتم پایین گرفتم و اجازه دادم اشک ها سرازیر شن
چطور پدرم منو به یه مافیا فروخت؟؟
نه با نمیدونست؟! میدونست ؟! این حرفا توی ذهنم مرور میشد و اون راهشو کج کرد و رفت و خنده ای کرد.
و با پوزخند رفت و منو توی اتاق پرتاب کردن جولیا با دیدن من گریه از چشاش سرازیر شد
جولیا:"آنیلا آنیلااا خوبیی؟! انیلا دووم بیار "
منو تلو تلو روی تخت گذاشت و زخمامو تا جایی که میتونست درمان کرد
جولیا:"آنیلا حالت خوبه؟! انیلا جوابمو بده!! تو نباید منو تنها بزاری"
^نی.........ن...نی....
جولیا:" چ.....چی؟! "
^ ن.....نی..........نیو....لا....(نفس نفس)
جولیا:" (بازم با اینکه توی وضعیت خوبی نبود به بچش فکر میکرد اون خیلی دلسوز بود)"
جولیا:" استراحت کن"
.
.
.
.
۱ ماه بعد
از نطر نویسنده: [نمیخوام طولش بدم میخوام به شخصیت های اصلی برسم پس زود تموم میکنم]
آنیلا و جولیا توی این ۱ ماه خیلی عذاب کشیدن خیلی درد بردن
بعد از اون به یه خدمتکار تبدیل شدن و حداقل از چنگ سوهو دور بودن دیگه شکنجه نمیشدم مگر اینکه خطایی کنن
نیولا هم دیگه نمیتونست تحمل کنه و خیلی افسرده شده بود
نیوتا زن آرتین غیب شد و این اتفاق های غیب شدن همشون خیلی عجیب بودن پدر انیلا و آرتین از سفرش برگشت و با دیدن نیولا اخماش تو هم در میرفت نمیخواست که اون توی خونه اون زندگی کنه چون اون بچه ی سوهو بود مثل اون یه خونآشام و بچه دخترم که دست سوهو اسیر شده بود نبود و مادرجون نیولا بود که اونو راضی میکرد و باهاش دعوا میگرفت تا نیولا اونجا بمونه و فقط ۱۰ روز اعصاب پدرجونش باقی موند یه روز ساعت ۸ شب بچه رو میخواست از خونه بندازه بیرون که زنش جلوشو گرفت اون به زنش سیلی زد و برای اینکه مادرجونش آسیب نبینه گفت من میرم تا تو آسیب نمیبی مادرجون اشکال نداره و پدر جونش هم گفت چه عجب و با پاش هلش داد بیرون خونه و نیولا با گریه توی خیابون میچرخید که یه .......
۱.۸k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.