卩卂尺ㄒ7
(فراموش شده)
رفتم توی اتاق خودم و یک لباس بیرونی پوشیدم (اسلاید دو ) و رفتم بیرون از خونه
هندزفری رو گذاشتم و پیاده رفتم تا پاساژ و کلی خرید کردم
بعد رفتم کافه و یه کاپوچینو خوردم و رفتم خونه
ساعت تقریبا 6 بعد از ظهر شده بود
رسیدم خونه و رفتم توی اتاقم
لباسام رو همشون رو داشتم امتحان میکردم
یکی از لباسای دیگه رو برداشتم و پوشیدم خیلی دوسش داشتم
داشتم جلوی اینه برای خودم قر میدادم که یکی در زد
گفتم:بفرمایید
دایی بود
گفت:اجازه هست
گفتم:واییی دایی تارف نکن سریع بیا دیگه
اومد کامل تو و تا منو دید بهم خیره شدم
لبخند زدم و یه چرخی زدم و گفتم:چطور شدم ؟
دایی گفت:فوق العاده...عین مامانت جلب توجه کننده
گفتم:دایی کارت چی بود؟
گفت:خبب...وقتی بیرون بودی بابات تماس گرفت ولی گفتم نیستی الان بهش یه زنگ بزن
گفتم:اوهوم باشه حتما ..راستی دایی راجب به اینکه یجا کار میکنم که نگفتی بهش؟
گفت:نه خیالت راحت
گفتم:مرسی دایی ...اگه بفهمه از امریکا بخدا بلند میشه میاد اینجا
گفت:میدونم عزیزم به هرحال منم هرچی باهات صحبت کردم قانع نشدی (لبخند*)
بعدش رفت بیرون و درو بست
لپتاپ رو از روی پاتختی کنار تختم برداشتم و با بابا تماس تصویری گرفتم
جواب داد و تا دیدمش اشک توی چشام جمع شد
با بغض گفتم:سلام بابا
گفت:سلام دختر خوشگلم...حالت خوبه؟
گفتم:من خوبم تو بهتر شدی؟
گفت:منم خوبم ..دلم واست خیلی تنگ شده کاش بتونم زود ببینمت
گفتم:بابا فک میکنی من نشده (اشکاش سرازیر شد*)تروخدا بزار بیام ببینمت دارم بدون تو دق میکنم
گفت:اخخ عزیزم گریه نکنی هاا ....باشه احتمالا یه ماه دیگه برات دعوت نامه بفرستم بیای پیشم
اشکام رو پاک کردم و با ذوق گفتم:واقعااا؟
گفت:اره حتما ...فقط غصه نخوری ها
گفتم:باشه
بعد از چند دقیقه صحبت قطع کردیم و منم لباسم رو عوض کردم
(فردا )
سر کار بودم که در اتاقم زده شده
تهیونگ بود
بلند شدم و وایسادم
هنوز نمیتونستم توی چشماش بخاط اون روز پارتی نگاه کنم
گفت:کیمورا ازت یه درخواستی داشتم
سرم پایین بود
گفتم:بله؟
اومد نزدیک میزم شد و از اونور میز دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم اورد بالا و گفت:توی چشمام نگاه کن
گفتم:بله چشم
گفت:من برادرم چند ماه پیش تصادف کرد فعلا فلج شده و کسی رو پیدا نکردم براش .میخوام که تو بری پرستارش شی به مدت دو یا سه ماه
گفتم:بخاطر لرادرتون متاسفم ...اما م...
پرید وسط حرفم و گفت:نگران نباش نمیخوام ببرمت توی طویله خونه خوبیه داداشمم خیلی بد خلقی نمیکنه میشه به عنوان یه دوست بهم کمک کنی؟...هوم؟
معذب شدم و گفتم:باشه
لبخند زد و گفت:ممنونم:)
گفتم:خواهش میکنم
گفت:از فردا بیا به ادرسی که برات مسیج میشه
گفتم:اوهوم باشه
رفت بیرون از دفتر
نشستم روی صندلی و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و یه هوفییی کشیدم
عجب گوهش خوردم اومدم توی این شرکت هاااا
برادش دیگه کدوم خریهههههههههه
(پرش زمانی به فردا)
رفتم توی اتاق خودم و یک لباس بیرونی پوشیدم (اسلاید دو ) و رفتم بیرون از خونه
هندزفری رو گذاشتم و پیاده رفتم تا پاساژ و کلی خرید کردم
بعد رفتم کافه و یه کاپوچینو خوردم و رفتم خونه
ساعت تقریبا 6 بعد از ظهر شده بود
رسیدم خونه و رفتم توی اتاقم
لباسام رو همشون رو داشتم امتحان میکردم
یکی از لباسای دیگه رو برداشتم و پوشیدم خیلی دوسش داشتم
داشتم جلوی اینه برای خودم قر میدادم که یکی در زد
گفتم:بفرمایید
دایی بود
گفت:اجازه هست
گفتم:واییی دایی تارف نکن سریع بیا دیگه
اومد کامل تو و تا منو دید بهم خیره شدم
لبخند زدم و یه چرخی زدم و گفتم:چطور شدم ؟
دایی گفت:فوق العاده...عین مامانت جلب توجه کننده
گفتم:دایی کارت چی بود؟
گفت:خبب...وقتی بیرون بودی بابات تماس گرفت ولی گفتم نیستی الان بهش یه زنگ بزن
گفتم:اوهوم باشه حتما ..راستی دایی راجب به اینکه یجا کار میکنم که نگفتی بهش؟
گفت:نه خیالت راحت
گفتم:مرسی دایی ...اگه بفهمه از امریکا بخدا بلند میشه میاد اینجا
گفت:میدونم عزیزم به هرحال منم هرچی باهات صحبت کردم قانع نشدی (لبخند*)
بعدش رفت بیرون و درو بست
لپتاپ رو از روی پاتختی کنار تختم برداشتم و با بابا تماس تصویری گرفتم
جواب داد و تا دیدمش اشک توی چشام جمع شد
با بغض گفتم:سلام بابا
گفت:سلام دختر خوشگلم...حالت خوبه؟
گفتم:من خوبم تو بهتر شدی؟
گفت:منم خوبم ..دلم واست خیلی تنگ شده کاش بتونم زود ببینمت
گفتم:بابا فک میکنی من نشده (اشکاش سرازیر شد*)تروخدا بزار بیام ببینمت دارم بدون تو دق میکنم
گفت:اخخ عزیزم گریه نکنی هاا ....باشه احتمالا یه ماه دیگه برات دعوت نامه بفرستم بیای پیشم
اشکام رو پاک کردم و با ذوق گفتم:واقعااا؟
گفت:اره حتما ...فقط غصه نخوری ها
گفتم:باشه
بعد از چند دقیقه صحبت قطع کردیم و منم لباسم رو عوض کردم
(فردا )
سر کار بودم که در اتاقم زده شده
تهیونگ بود
بلند شدم و وایسادم
هنوز نمیتونستم توی چشماش بخاط اون روز پارتی نگاه کنم
گفت:کیمورا ازت یه درخواستی داشتم
سرم پایین بود
گفتم:بله؟
اومد نزدیک میزم شد و از اونور میز دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم اورد بالا و گفت:توی چشمام نگاه کن
گفتم:بله چشم
گفت:من برادرم چند ماه پیش تصادف کرد فعلا فلج شده و کسی رو پیدا نکردم براش .میخوام که تو بری پرستارش شی به مدت دو یا سه ماه
گفتم:بخاطر لرادرتون متاسفم ...اما م...
پرید وسط حرفم و گفت:نگران نباش نمیخوام ببرمت توی طویله خونه خوبیه داداشمم خیلی بد خلقی نمیکنه میشه به عنوان یه دوست بهم کمک کنی؟...هوم؟
معذب شدم و گفتم:باشه
لبخند زد و گفت:ممنونم:)
گفتم:خواهش میکنم
گفت:از فردا بیا به ادرسی که برات مسیج میشه
گفتم:اوهوم باشه
رفت بیرون از دفتر
نشستم روی صندلی و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و یه هوفییی کشیدم
عجب گوهش خوردم اومدم توی این شرکت هاااا
برادش دیگه کدوم خریهههههههههه
(پرش زمانی به فردا)
۳.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.