فرشته غریبه p⁴
ات همونطور داشت با خودش حرف میزد و راه میرفت که سرش خورد به کتابخونه و از اون بالا ی دفترچه افتاد پایین ..ات که نگاه کرد دید دفتر خاطرات تهیونگه !
ات: نه ات ، این کاره بدیه تو اینو نمیخونی ، ولی حوصلم سر رفته، هون که نمیفهمه ...
ات شروع کرد دفتر خاطرات ته رو خوند ... هنوز به آخر نرسیده بود که یهو صدای در اومد و ته اومد تو
ات : سلام
ته : سلا....اون دفتر خاطراته منه تو دستت؟
ات: چیزه ... ببخشید
ته: به نظرت با ببخشید درس میشه؟؟پدر مادرت بهت ادب یاد ندادن؟؟
ات: من ... من متاسفم!
ته دست دخترو کشید و اونو تو انبار مشروبش زندانی کرد ...
ات : واقعا باورم نمیشه اون اینکارو کرد! اصن چرا باید بهش اعتماد میکردم؟! اون ی غریبه اس ...
ات انقد تو اون انبار داد زد و گریه کرد که از حال رفت ...!
ته شب که میخواست بخوابه یهو یادش افتاد ات توی انباره
تهیونگ با سرعت به سمت انبار رفت که ات رو بیاره اما وقتی که حال دخترو دید براید بغلش کرد و آوردش بالا
تهیونگ: اوو ... ات ... من چیکار کردم؟! واییی خدا اون دختر به من اعتماد کرده بود ....
تهیونگ براش چندتا قرص آورد که دختر به هوش اومد و حالش بهتر شد
تهیونگ: حا...حالت خوبه ات؟
ات: آره *با اخم*
تهیونگ: من متاسفم ات ... من کنترلمو از دست دادم ... ببخشید
ات: هوم ... باشه ، ولی دیگه اینکارو نکن خب؟!
تهیونگ: باشه ، قول میدم * خنده*
ات:* خنده خيلي خيلي کیوت *
ته : میخوای ی کاری کنیم از این حالو هوا در بیایم؟؟
ات: اوهوم ...
تهیونگ رفت دو تا دسته بازی آورد و نشستن جلو تلویزیون بازی کردن
* بعد ۵ دور بازی*
ات : شک دارم که بازی بلد باشی ! هر ۵ دور من بردم ... * خنده *
تهیونگ: چیی؟ فک کردی خودت خيلي بلدی؟ بیا ی دس دیگه بازی کنیم ببینیم!
*دست بعد هم باز ات برد*
ات: دیدی؟دیدی میگم بازی بلد نیسی!
ته که میخواس به زور بفهمونه که بازی بلده و از قصد باخته اومد کنار ات نشست و دستشو ازش گرفت
تهیونگ: نه خیر تو دسته خوشگله رو برداشتی واسه همین همش میبری الان که این دسته پیش منه قطعا من میبرم
ات پرید سمت تهیونگ که دسته رو بگیره و ی درگیری خيلي کیوت پیش اومده بود که ته اتفاقی افتاد روی ات و روش خیمه زده بود
ات: اومم ، به نظرم .. چیزه ، شبه دیگه وقت خوابه ! شب بخیر *دستپاچه*
تهیونگ: اوم ، آره شب بخیر
ات رفت سمت اتاقش و روی تخت لم داد و داشت فکر میکرد امروز اونقدرم بد نبود که تهیونگ اومد تو اتاقش ...
تهیونگ: ببین ات من خوابم نمیاد میشه یکم صحبت کنیم ؟!
ات: البته 3>
تهیونگ ات رو برد توی اتاقش و نشستن روی تخت و با هم صحبت کردن ، انقد حرف زدن که از خستگی زیاد جفتشون همونجا خوابشون برد ...
*فردا صبح ویو ات*
ات : از خواب بیدار شدم و دیدم تو بغل تهیونگم اول خيلي تعجب کردم ولی بعدش یاد دیشب افتادم به نظرم اون واقعا از نزدیک خوشگلتر به نظر میرسه ..... ات به خودت بیا ، بسه ! چرا هی ازش تعریف میکنی؟
تو همین فکرا بود که با ....
ات: نه ات ، این کاره بدیه تو اینو نمیخونی ، ولی حوصلم سر رفته، هون که نمیفهمه ...
ات شروع کرد دفتر خاطرات ته رو خوند ... هنوز به آخر نرسیده بود که یهو صدای در اومد و ته اومد تو
ات : سلام
ته : سلا....اون دفتر خاطراته منه تو دستت؟
ات: چیزه ... ببخشید
ته: به نظرت با ببخشید درس میشه؟؟پدر مادرت بهت ادب یاد ندادن؟؟
ات: من ... من متاسفم!
ته دست دخترو کشید و اونو تو انبار مشروبش زندانی کرد ...
ات : واقعا باورم نمیشه اون اینکارو کرد! اصن چرا باید بهش اعتماد میکردم؟! اون ی غریبه اس ...
ات انقد تو اون انبار داد زد و گریه کرد که از حال رفت ...!
ته شب که میخواست بخوابه یهو یادش افتاد ات توی انباره
تهیونگ با سرعت به سمت انبار رفت که ات رو بیاره اما وقتی که حال دخترو دید براید بغلش کرد و آوردش بالا
تهیونگ: اوو ... ات ... من چیکار کردم؟! واییی خدا اون دختر به من اعتماد کرده بود ....
تهیونگ براش چندتا قرص آورد که دختر به هوش اومد و حالش بهتر شد
تهیونگ: حا...حالت خوبه ات؟
ات: آره *با اخم*
تهیونگ: من متاسفم ات ... من کنترلمو از دست دادم ... ببخشید
ات: هوم ... باشه ، ولی دیگه اینکارو نکن خب؟!
تهیونگ: باشه ، قول میدم * خنده*
ات:* خنده خيلي خيلي کیوت *
ته : میخوای ی کاری کنیم از این حالو هوا در بیایم؟؟
ات: اوهوم ...
تهیونگ رفت دو تا دسته بازی آورد و نشستن جلو تلویزیون بازی کردن
* بعد ۵ دور بازی*
ات : شک دارم که بازی بلد باشی ! هر ۵ دور من بردم ... * خنده *
تهیونگ: چیی؟ فک کردی خودت خيلي بلدی؟ بیا ی دس دیگه بازی کنیم ببینیم!
*دست بعد هم باز ات برد*
ات: دیدی؟دیدی میگم بازی بلد نیسی!
ته که میخواس به زور بفهمونه که بازی بلده و از قصد باخته اومد کنار ات نشست و دستشو ازش گرفت
تهیونگ: نه خیر تو دسته خوشگله رو برداشتی واسه همین همش میبری الان که این دسته پیش منه قطعا من میبرم
ات پرید سمت تهیونگ که دسته رو بگیره و ی درگیری خيلي کیوت پیش اومده بود که ته اتفاقی افتاد روی ات و روش خیمه زده بود
ات: اومم ، به نظرم .. چیزه ، شبه دیگه وقت خوابه ! شب بخیر *دستپاچه*
تهیونگ: اوم ، آره شب بخیر
ات رفت سمت اتاقش و روی تخت لم داد و داشت فکر میکرد امروز اونقدرم بد نبود که تهیونگ اومد تو اتاقش ...
تهیونگ: ببین ات من خوابم نمیاد میشه یکم صحبت کنیم ؟!
ات: البته 3>
تهیونگ ات رو برد توی اتاقش و نشستن روی تخت و با هم صحبت کردن ، انقد حرف زدن که از خستگی زیاد جفتشون همونجا خوابشون برد ...
*فردا صبح ویو ات*
ات : از خواب بیدار شدم و دیدم تو بغل تهیونگم اول خيلي تعجب کردم ولی بعدش یاد دیشب افتادم به نظرم اون واقعا از نزدیک خوشگلتر به نظر میرسه ..... ات به خودت بیا ، بسه ! چرا هی ازش تعریف میکنی؟
تو همین فکرا بود که با ....
۱۰.۵k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.