قبل از سحر بود که به خوابم آمدی.
قبل از سحر بود که به خوابم آمدی.
آنقدر واقعی و ملموس بودی که نمیخواستم بیدار شوم...
نشسته بودی کنارم و من برای خستگیت چایی دم کرده بودم...
چشمهایت مهربانتر از همیشه لبخند میزد...
گفتی:الهام! درد دارم...
و من که هنوز در مرز خواب و بیداری بودم آرام دستم را گذاشتم روی پیشانیت...
نمیدانستم این اجازه را دارم یا نه...
اما دستم را گذاشتم رو پیشانی مردانه ات که خیس عرق بود...
و با دستمال، خیسی صورتت را گرفتم.
وقتی با احتیاط به اسم کوچک صدایت کردم باورم شد که همه چیز خواب است...
صدای زنگ گوشی بلند شد. زمان زیادی تا اذان صبح نمانده بود.
بلند شدم. چایی دم کردم. سحری خوردم و جای خالیت را با واژه ها پر کردم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
آنقدر واقعی و ملموس بودی که نمیخواستم بیدار شوم...
نشسته بودی کنارم و من برای خستگیت چایی دم کرده بودم...
چشمهایت مهربانتر از همیشه لبخند میزد...
گفتی:الهام! درد دارم...
و من که هنوز در مرز خواب و بیداری بودم آرام دستم را گذاشتم روی پیشانیت...
نمیدانستم این اجازه را دارم یا نه...
اما دستم را گذاشتم رو پیشانی مردانه ات که خیس عرق بود...
و با دستمال، خیسی صورتت را گرفتم.
وقتی با احتیاط به اسم کوچک صدایت کردم باورم شد که همه چیز خواب است...
صدای زنگ گوشی بلند شد. زمان زیادی تا اذان صبح نمانده بود.
بلند شدم. چایی دم کردم. سحری خوردم و جای خالیت را با واژه ها پر کردم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۹۶.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.