love game"part⁶"
love game"part⁶"
'باهم در پارک بزرگ شهر قدم میزندند..
پسر دستش را نزدیک دست کلارا میکند ولی لحظه پشیمان میشود....
کلارا که متوجه این موضوع شد، دستش را در دست بزرگ جونگکوک جا داد..
جونگکوک لحظهای جا خورد ولی تصمیم گرفت از این لحظات لذت ببرد.
حرفها و رفتارهای کلارا، همه جونگکوک را شیفته خودش کرده بود
این چند ساعتی را که در کناره هم گذرانند و هم صحبت شدند، جونگکوک مشتاق برای قراری دوباره با کلارا شده بود.
همانطور که جونگکوک به حرف های کلارا با دقت گوش میداد، کلارا میگوید:
"جونگکوک دیر وقته، بهتر نیست بریم خونه؟":Clara
"موافقم بیا بریم":Kook
به سمت ماشین رفتند و سوار شدند....
در راه هیچ حرفی بین آنها ردوبدل نشد و ذهن هردو مشغول بود.ذهن کلارا مشغول قدم بعد.ذهن جئون درگیره نزدیکتر شدن به دختر....
راه باهمین فکرها به پایان رسید... کلارا و جونگکوک بعد از خداحافظی وارد خانه هایشان شدند.'
"فردا صبح"
جئون مثل همیشه به سرکار خود رفت ولی اینبار کلارا را ندید.سعی کرد از فکر کلارا بیرون بود و تمرکزش را برروی کارش گذاشت.این بار زودتر کار خود را به تمام میرساند تا بتواند به دنبال هنریک برود.هنریک قرار بود به بار برود تا اسلحه های جدیدش را بگیرد و قرار بود جونگکوک با نیروهای کمکی به آنجا بروند تا هنریک و همدست هایش را دستگیر کنند.مثل همیشه کلارا درحال گوش دادن به حرف های جونگکوک بود که متوجه این موضوع شد.پس با هنریک تماس گرفت'
"امروز جونگکوک و همکاراش میخوان بیان به باری که توش معامله داری.مکان رو عوض کن":Clara
:باشه ممنون که گفتی":Henrik
'دختر بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و به خانه خود رفت......
این چه احساسی بود؟تابهحال به سراغش نیامده بود. شاید یک احساسی ماننده عذاب وجدان را تجربه کرده بود؟
'باهم در پارک بزرگ شهر قدم میزندند..
پسر دستش را نزدیک دست کلارا میکند ولی لحظه پشیمان میشود....
کلارا که متوجه این موضوع شد، دستش را در دست بزرگ جونگکوک جا داد..
جونگکوک لحظهای جا خورد ولی تصمیم گرفت از این لحظات لذت ببرد.
حرفها و رفتارهای کلارا، همه جونگکوک را شیفته خودش کرده بود
این چند ساعتی را که در کناره هم گذرانند و هم صحبت شدند، جونگکوک مشتاق برای قراری دوباره با کلارا شده بود.
همانطور که جونگکوک به حرف های کلارا با دقت گوش میداد، کلارا میگوید:
"جونگکوک دیر وقته، بهتر نیست بریم خونه؟":Clara
"موافقم بیا بریم":Kook
به سمت ماشین رفتند و سوار شدند....
در راه هیچ حرفی بین آنها ردوبدل نشد و ذهن هردو مشغول بود.ذهن کلارا مشغول قدم بعد.ذهن جئون درگیره نزدیکتر شدن به دختر....
راه باهمین فکرها به پایان رسید... کلارا و جونگکوک بعد از خداحافظی وارد خانه هایشان شدند.'
"فردا صبح"
جئون مثل همیشه به سرکار خود رفت ولی اینبار کلارا را ندید.سعی کرد از فکر کلارا بیرون بود و تمرکزش را برروی کارش گذاشت.این بار زودتر کار خود را به تمام میرساند تا بتواند به دنبال هنریک برود.هنریک قرار بود به بار برود تا اسلحه های جدیدش را بگیرد و قرار بود جونگکوک با نیروهای کمکی به آنجا بروند تا هنریک و همدست هایش را دستگیر کنند.مثل همیشه کلارا درحال گوش دادن به حرف های جونگکوک بود که متوجه این موضوع شد.پس با هنریک تماس گرفت'
"امروز جونگکوک و همکاراش میخوان بیان به باری که توش معامله داری.مکان رو عوض کن":Clara
:باشه ممنون که گفتی":Henrik
'دختر بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کرد و به خانه خود رفت......
این چه احساسی بود؟تابهحال به سراغش نیامده بود. شاید یک احساسی ماننده عذاب وجدان را تجربه کرده بود؟
۱.۱k
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.