عشق دروغین پارت 8
+کوچولو... یعنی آقای جئون لطفا رحم کنید
_(خنده) باشه بابا نترس کاریت ندارم
+منم نترسیدم... اخه چرا باید بترسم وقتی کوچولو ها هیچکاری نمیتونن بکنن؟(ا.ت جان خودت کرم داریااا)
_فردا شب که رفتیم مهمونی بهت ثابت میکنم کوچولو نیستم
+هرکاریم بکنی اخرش کوچولوییییی کوچولوووو
_(خنده) باشه بابا ما حداقل هرچی هستیم انسانیم نه مث بعضیا موجود ناشناخته...
+هه... حالا بعضیا منممم؟
_نه والا... اخه صد نفر اینجاند و شما به خودتون گرفتین واقعا زشته
+دوباره منو نخندون کوک تازه دلم خوب شده
_من کار خاصی نکردم خودت مشکل داری
+تو هیچکاریم نکنی من خندم میگیره پس لطفا درک کن
_باشه پرنسس خوشگل مننننن...(میاد و لپای ا.ت رو میکشه) قربونت برم من اخه چقد تو کیوتیییی
+ولم کن گونم درد گرفت(لبخند)
_من هیچوقت ولت نمیکنم
+کوک میدونی چیه؟ اون چند روزی که باهام خوب نبودی، انگار همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود... نه میدونستم چه اتفاقاتی دور و برم میوفتن... نه میتونستم کاری انجام بدم... همش فکر و خیالم سمت تو بود
_منم همینطور
+کوفت... این همه حرف زدم که بگی منم همینطور؟ یه حرف عاشقانه بزن خنگ
_خب... منم اون روزی که اون آشغال(ناپدریش) بهم این حرفو زد و تهدیدم کرد... دنیا رو سرم خراب شد... نمیدونستم باید کاری انجام بدم یا ندم... هیچ حرف دیگه ای نمیشنیدم وفقط و فقط به تو فکر میکردم... که قراره چه بلایی سرت بیارم... بهرحال متأسفم که ناراحت شدی اونم بخاطر من.
+عذر خواهی نکن...(با لحن از خود راضی) دیگه خب عامم... تقصیر تو نیست که زنت انقدر خوبه که حتی ناپدریت هم حسودیش میشه
_خنگ... مامان من از تو خیلی ام بهتره... نه یعنی چیزه... خب مامان منم خوبه ولی خام اون مرد عوضی شد و الان دیگه نمیتونه عقب بکشه
+یعنی چی؟
_یعنی اونم تهدید به مرگ من کرده
+شت
_چی؟
+هیچی(:
_چرا یچیزی شبیه به شت گفتی...
+نه بابا اشتباه شنیدی
_خیلی خب... خوابت نمیاد؟
+وای چرا خیلیــــــ
_خب بیا بگیریم بخوابیم
+اوهوم...
اونها خوابیدند و زمان به فردا شب که مهمونی بود رسید.
+بانی کوچولو... لباسم قشنگه؟ (اسلاید 2)
_شبیه فرشته ها شدی
+ممنون تو هم خیلی هات شدی... من آمادم ظاهرا توهم آماده ای... بریم؟
_اره بریم.
اونها به یه عمارت رسیدن. از ماشین پیاده شدند و دست تو دست هم، به عمارت رفتند.
+ایـــــش اون دختر هرزهه یوناهم که اینجاس... عوق لباسشم هم رنگ منه...(لباس یونا اسلاید 3)
_سخت نگیر... ولش کن و بهش اهمیت نده
اونا یه میز انتخاب کردن و نشستن تا گارسون بیاد و بهشون شراب بده. گارسون اومد و اون دوتا، دوتا شراب قرمز رو برداشتند.
+میگما کوکی... اگه یه روزی واقعا مجبور شدی... با یونا ازدواج میکنی؟
_معلومه که نه، خب... ترجیح میدم خودمو بکشم تا با اون ازدواج کنم
+دور از جونت زندگیم...
اون دوتا، نشسته بودند که یهو...
خماری🙂😂
_(خنده) باشه بابا نترس کاریت ندارم
+منم نترسیدم... اخه چرا باید بترسم وقتی کوچولو ها هیچکاری نمیتونن بکنن؟(ا.ت جان خودت کرم داریااا)
_فردا شب که رفتیم مهمونی بهت ثابت میکنم کوچولو نیستم
+هرکاریم بکنی اخرش کوچولوییییی کوچولوووو
_(خنده) باشه بابا ما حداقل هرچی هستیم انسانیم نه مث بعضیا موجود ناشناخته...
+هه... حالا بعضیا منممم؟
_نه والا... اخه صد نفر اینجاند و شما به خودتون گرفتین واقعا زشته
+دوباره منو نخندون کوک تازه دلم خوب شده
_من کار خاصی نکردم خودت مشکل داری
+تو هیچکاریم نکنی من خندم میگیره پس لطفا درک کن
_باشه پرنسس خوشگل مننننن...(میاد و لپای ا.ت رو میکشه) قربونت برم من اخه چقد تو کیوتیییی
+ولم کن گونم درد گرفت(لبخند)
_من هیچوقت ولت نمیکنم
+کوک میدونی چیه؟ اون چند روزی که باهام خوب نبودی، انگار همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود... نه میدونستم چه اتفاقاتی دور و برم میوفتن... نه میتونستم کاری انجام بدم... همش فکر و خیالم سمت تو بود
_منم همینطور
+کوفت... این همه حرف زدم که بگی منم همینطور؟ یه حرف عاشقانه بزن خنگ
_خب... منم اون روزی که اون آشغال(ناپدریش) بهم این حرفو زد و تهدیدم کرد... دنیا رو سرم خراب شد... نمیدونستم باید کاری انجام بدم یا ندم... هیچ حرف دیگه ای نمیشنیدم وفقط و فقط به تو فکر میکردم... که قراره چه بلایی سرت بیارم... بهرحال متأسفم که ناراحت شدی اونم بخاطر من.
+عذر خواهی نکن...(با لحن از خود راضی) دیگه خب عامم... تقصیر تو نیست که زنت انقدر خوبه که حتی ناپدریت هم حسودیش میشه
_خنگ... مامان من از تو خیلی ام بهتره... نه یعنی چیزه... خب مامان منم خوبه ولی خام اون مرد عوضی شد و الان دیگه نمیتونه عقب بکشه
+یعنی چی؟
_یعنی اونم تهدید به مرگ من کرده
+شت
_چی؟
+هیچی(:
_چرا یچیزی شبیه به شت گفتی...
+نه بابا اشتباه شنیدی
_خیلی خب... خوابت نمیاد؟
+وای چرا خیلیــــــ
_خب بیا بگیریم بخوابیم
+اوهوم...
اونها خوابیدند و زمان به فردا شب که مهمونی بود رسید.
+بانی کوچولو... لباسم قشنگه؟ (اسلاید 2)
_شبیه فرشته ها شدی
+ممنون تو هم خیلی هات شدی... من آمادم ظاهرا توهم آماده ای... بریم؟
_اره بریم.
اونها به یه عمارت رسیدن. از ماشین پیاده شدند و دست تو دست هم، به عمارت رفتند.
+ایـــــش اون دختر هرزهه یوناهم که اینجاس... عوق لباسشم هم رنگ منه...(لباس یونا اسلاید 3)
_سخت نگیر... ولش کن و بهش اهمیت نده
اونا یه میز انتخاب کردن و نشستن تا گارسون بیاد و بهشون شراب بده. گارسون اومد و اون دوتا، دوتا شراب قرمز رو برداشتند.
+میگما کوکی... اگه یه روزی واقعا مجبور شدی... با یونا ازدواج میکنی؟
_معلومه که نه، خب... ترجیح میدم خودمو بکشم تا با اون ازدواج کنم
+دور از جونت زندگیم...
اون دوتا، نشسته بودند که یهو...
خماری🙂😂
۸.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.