رمان شاهزاده اهریمن پارت74
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت74
هرکاری کرد نتونست جلوی بغض و نگرانیشو بگیره
+: منظورت از این حرفا چیه مگه میخوای چیکار کنی؟ اصلا چرا باید بری تو ک گفتی جدا از خانوادت زندگی میکنی و حتی چند ساله ندیدشون.
خواهش میکنم ویهان بگو این نگرانیت برای چیه؟ این چیه ک فقط با رفتن تو ما ب آرامش میرسیم! بهم بگو ویهااان... نکنه بخاطر وضعیت جسمی من داری میری..؟
اخمای ویهان با شنیدن حرفای ارمیا تو هم رفت، از حرص حرفاش مشتشو محکم کنار رون ارمیا روی لبه تراس فرود اورد، اینقدر مشتش محکم بود ک ارمیا لرزشش رو حتی زیر باسنش حس کرد و با چشای گرد شده نگاش کرد.
اما ویهان با همون عصبانیت برای اولین بار سرش فریاد زد
×:تـــو وقتی حرف میزنی فکرم میکنـــــــی یا نه هرچی تو اون مغز فندوقیت میگذره رو ب زبون میاریــــــی...
اخـــــه بی عقـــــل من چرا باید بخاطر جسمت ولت کنم هــــــانـــــ؟
همون ی بار ک گفتم براچی میخوامت کافی نبود؟ حتما باید ی جور دیگه حالیت کنــــــم؟؟
بازوشو گرفت محکم تکون داد
×: ببین خودتو، این جسمته هر لحظه ممکنه ی نقصی پیدا کنی حتی خود من ممکنه ی بلایی سرم بیاد از ریختو قیافه بیوفتم،
اونوقت تو اسم خودتو میذاری عاشـق؟ ارهـــــــ؟
چون عشق این چیزا نمیفهمه یعنی اصلا حالیش نیست طرف مقابلش چیه کیه چ شکلیه حتی دیگه یادت نمیاد قبل از اون علایق و سلیقت چجوری بوده... مث تو ک قبل آشنایی باهات دقیقا خلاف این چیزی ک هستیو میپسندیدم..
ولی الان چی؟
برای این چشای خاکستریت جون میدم
موهای بورت نفس کشیدن توش جون دوباره بهم میده
قدت، وقتی خم میشم روت.. دستات، انگشتای کشیدت.. پوست گندمیت.. لبات ک منبع حیات منه...
ولی اینا فقط بُعد جسمانی توع، اینا چیزی نیستن ک ابدی بمونن چون ب مرور فرسوده میشن. من اگه راهی داشتم ک روح تورو داشته باشم بی درنگ اینکارو میکردم. ولی چ فایده ک تنها دسترسی من همین جسم فانیه...
شنیدن این حرفا حس بدشو از بین برد ولی بازم نگران بود، نمیدونست چ اتفاقی افتاده و همین ندونستن بیشتر نگرانش میکرد، چون میدوسنت ویهان کسی نیست سر هر مسئله ای واکنش نشون بده، تو این مدت تقریبا شخصیتشو شناخته بود.
بغض داشت دلشورش هر لحظه بیشتر میشد، میدوسنت بخواد ی کلمه دیگه حرف بزنه بغضش میترکه، اما بازم نتونست تحمل کنه و صداش زد
+: ویـهان...
ویهان وقتی حلقه های اشک رو تو چشای پسر دید صدای ترک های قلبشو شنید. گاهی سکوت میتونه کر کننده ترین صداهارو داشته باشه، اینقدر بلند ک میتونه تورو از پا در بیاره
مث سکوت پر از فریاد...
سکوت ی بیگناه...
سکوت ی قلب شکسته...
سکوت ی رها شده...
و صدای سکوت ی عاشق....
پژواک صدای سکوت اینارو فقط میتونی با قلبت بشنوی..
چیزی ک ارمیا تونست اون لحظه بشنوه
دید و فهمید ک مرد رو ب روش پر از زخمه، پر از درده، پر از حرفای ناگفته است. و اینبار اون کسیه ک ب وجود ارمیا محتاجه.
محتاج ی بغل، ی بوسه، ی محبت صادقانه و خالصانه..
آرمیا حرفای ناگفته شو از چشاش خوند
میدونست ویهان، بیشتر از هروقت دیگه ای الان بهش نیاز داره...
وقتی حرف از ویهان بود، اون ب ی فرد دیگه ای تبدیل میشد. این لحظه تو این شرایط ب خوی ضعیف و بی پناهش اجازه جولان دادن نمیداد.
باید میشد یکی مث خودش تا بتونه بهش تیکه کنه تا اونم حس آرامش رو تجربه کنه.
دستاشو دو طرف صورت ویهان گرفت و ب چشاش نگاه کرد. لبخند مهربونش حتی دل سنگو آب میکرد چ برسه ب ویهان عاشق...
نگاه از چشاش گرفتو ب لباش دوخت
+: میدونی چقدر دوست دارم؟
وقتی سکوت ویهانو دید بازم حاضر نشد چشم از اون لبا بگیره
بازم ادامه داد
+: این تنها چیزیه ک تو از من نمیدونی.
اینکه چقدر دوستت دارم..
فاصله شو باهاش کمتر کرد
ویهان از برخورد نفس های اون ب لبش چشاشو از لذت و حس خوبی ک ب بند بند وجودش تزریق شده بود بست.
+: چون حتی منم نمیدونم چقدر دوستت دارم
لباشو ب لبای ویهان چفت کرد
نرمی لبای ارمیا هوش از سرش پروند.
داغو نرم. برعکس لباس سرد خودش
دلش میخواست خودشو ب ارمیا بسپاره ولی حرکت زبونش اختیارشو ازش گرفت.
تو ی حرکت ارمیارو بلند کرد سمت اتاق قدم برداشت
پسرک حتی حاظر نشد برای یک لحظه گره دستاشو از دور گردنش باز کنه و از سردی لبای دلچسبش دل بکنه.
ولی برای ی دم نفس کسیدن از لباش دل کند سرشو برد تو گردنش
از پایین آروم لیس زد تا رسید ب لاله گوشش
کنار گوشش پچ زد
+: دوست دارم برای تو باشم و تو برای من و میخوام این ما بودنمون ابدی بشه
لباشو خیس کرد چسبوند ب گوشش
با صدای پر از ناز و شهوت لب زد
+: برای من شو..
زبونی ک زیر گوشش کشید تیر آخری بود ک ب قلب یخ زده ویهان پرتاب کرد، و هیسی از لذت کشید
ویهان تا اون موقع رابطه های زیادی رو تجربه کرده بود.
هرکاری کرد نتونست جلوی بغض و نگرانیشو بگیره
+: منظورت از این حرفا چیه مگه میخوای چیکار کنی؟ اصلا چرا باید بری تو ک گفتی جدا از خانوادت زندگی میکنی و حتی چند ساله ندیدشون.
خواهش میکنم ویهان بگو این نگرانیت برای چیه؟ این چیه ک فقط با رفتن تو ما ب آرامش میرسیم! بهم بگو ویهااان... نکنه بخاطر وضعیت جسمی من داری میری..؟
اخمای ویهان با شنیدن حرفای ارمیا تو هم رفت، از حرص حرفاش مشتشو محکم کنار رون ارمیا روی لبه تراس فرود اورد، اینقدر مشتش محکم بود ک ارمیا لرزشش رو حتی زیر باسنش حس کرد و با چشای گرد شده نگاش کرد.
اما ویهان با همون عصبانیت برای اولین بار سرش فریاد زد
×:تـــو وقتی حرف میزنی فکرم میکنـــــــی یا نه هرچی تو اون مغز فندوقیت میگذره رو ب زبون میاریــــــی...
اخـــــه بی عقـــــل من چرا باید بخاطر جسمت ولت کنم هــــــانـــــ؟
همون ی بار ک گفتم براچی میخوامت کافی نبود؟ حتما باید ی جور دیگه حالیت کنــــــم؟؟
بازوشو گرفت محکم تکون داد
×: ببین خودتو، این جسمته هر لحظه ممکنه ی نقصی پیدا کنی حتی خود من ممکنه ی بلایی سرم بیاد از ریختو قیافه بیوفتم،
اونوقت تو اسم خودتو میذاری عاشـق؟ ارهـــــــ؟
چون عشق این چیزا نمیفهمه یعنی اصلا حالیش نیست طرف مقابلش چیه کیه چ شکلیه حتی دیگه یادت نمیاد قبل از اون علایق و سلیقت چجوری بوده... مث تو ک قبل آشنایی باهات دقیقا خلاف این چیزی ک هستیو میپسندیدم..
ولی الان چی؟
برای این چشای خاکستریت جون میدم
موهای بورت نفس کشیدن توش جون دوباره بهم میده
قدت، وقتی خم میشم روت.. دستات، انگشتای کشیدت.. پوست گندمیت.. لبات ک منبع حیات منه...
ولی اینا فقط بُعد جسمانی توع، اینا چیزی نیستن ک ابدی بمونن چون ب مرور فرسوده میشن. من اگه راهی داشتم ک روح تورو داشته باشم بی درنگ اینکارو میکردم. ولی چ فایده ک تنها دسترسی من همین جسم فانیه...
شنیدن این حرفا حس بدشو از بین برد ولی بازم نگران بود، نمیدونست چ اتفاقی افتاده و همین ندونستن بیشتر نگرانش میکرد، چون میدوسنت ویهان کسی نیست سر هر مسئله ای واکنش نشون بده، تو این مدت تقریبا شخصیتشو شناخته بود.
بغض داشت دلشورش هر لحظه بیشتر میشد، میدوسنت بخواد ی کلمه دیگه حرف بزنه بغضش میترکه، اما بازم نتونست تحمل کنه و صداش زد
+: ویـهان...
ویهان وقتی حلقه های اشک رو تو چشای پسر دید صدای ترک های قلبشو شنید. گاهی سکوت میتونه کر کننده ترین صداهارو داشته باشه، اینقدر بلند ک میتونه تورو از پا در بیاره
مث سکوت پر از فریاد...
سکوت ی بیگناه...
سکوت ی قلب شکسته...
سکوت ی رها شده...
و صدای سکوت ی عاشق....
پژواک صدای سکوت اینارو فقط میتونی با قلبت بشنوی..
چیزی ک ارمیا تونست اون لحظه بشنوه
دید و فهمید ک مرد رو ب روش پر از زخمه، پر از درده، پر از حرفای ناگفته است. و اینبار اون کسیه ک ب وجود ارمیا محتاجه.
محتاج ی بغل، ی بوسه، ی محبت صادقانه و خالصانه..
آرمیا حرفای ناگفته شو از چشاش خوند
میدونست ویهان، بیشتر از هروقت دیگه ای الان بهش نیاز داره...
وقتی حرف از ویهان بود، اون ب ی فرد دیگه ای تبدیل میشد. این لحظه تو این شرایط ب خوی ضعیف و بی پناهش اجازه جولان دادن نمیداد.
باید میشد یکی مث خودش تا بتونه بهش تیکه کنه تا اونم حس آرامش رو تجربه کنه.
دستاشو دو طرف صورت ویهان گرفت و ب چشاش نگاه کرد. لبخند مهربونش حتی دل سنگو آب میکرد چ برسه ب ویهان عاشق...
نگاه از چشاش گرفتو ب لباش دوخت
+: میدونی چقدر دوست دارم؟
وقتی سکوت ویهانو دید بازم حاضر نشد چشم از اون لبا بگیره
بازم ادامه داد
+: این تنها چیزیه ک تو از من نمیدونی.
اینکه چقدر دوستت دارم..
فاصله شو باهاش کمتر کرد
ویهان از برخورد نفس های اون ب لبش چشاشو از لذت و حس خوبی ک ب بند بند وجودش تزریق شده بود بست.
+: چون حتی منم نمیدونم چقدر دوستت دارم
لباشو ب لبای ویهان چفت کرد
نرمی لبای ارمیا هوش از سرش پروند.
داغو نرم. برعکس لباس سرد خودش
دلش میخواست خودشو ب ارمیا بسپاره ولی حرکت زبونش اختیارشو ازش گرفت.
تو ی حرکت ارمیارو بلند کرد سمت اتاق قدم برداشت
پسرک حتی حاظر نشد برای یک لحظه گره دستاشو از دور گردنش باز کنه و از سردی لبای دلچسبش دل بکنه.
ولی برای ی دم نفس کسیدن از لباش دل کند سرشو برد تو گردنش
از پایین آروم لیس زد تا رسید ب لاله گوشش
کنار گوشش پچ زد
+: دوست دارم برای تو باشم و تو برای من و میخوام این ما بودنمون ابدی بشه
لباشو خیس کرد چسبوند ب گوشش
با صدای پر از ناز و شهوت لب زد
+: برای من شو..
زبونی ک زیر گوشش کشید تیر آخری بود ک ب قلب یخ زده ویهان پرتاب کرد، و هیسی از لذت کشید
ویهان تا اون موقع رابطه های زیادی رو تجربه کرده بود.
۳۶۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.