p40من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 40
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
_هیونا...ب...بیماری قلبی داره....فرصت زیادی نداره
بسه دیگه....دیگه واقعا بسه....از ادم بزرگ گرفته تا کسی ک تازه وارد این دنیا شده....
مرگ؟
چرا دست از سر ادم بر نمیداره؟
چرا وقتی سوا با هر کسی اشنا میشه باید بمیره؟
هیونا؟
دیگه پاک تر از ی بچه ی دوساله کیو میشه پیدا کرد؟
سوا واقعا از اینهمه مرگ خسته شده بود ...البته باید این هم در نظر بگیریم ک خودش با ی هویت مرده زندگی میکرد
_سوا....لطفا میتونم ازت ی خواهشی بکنم...
سوا سعی کرد از شوک شنیدن اون جمله ی لنتی در بیاد و تمرکزشو ب زن گریان روبه روش بده ...اروم سرشو ب نشونه ی مثبت تکون داد ...
_تنها کسی ک هنوز زندس و میتونه قلبشو ب هیونا اهدا کنه منم....بابام نباید از این جریان چیزی بفهمه...اگ بفهمه جلومو میگیره و هیونا از بین میره....من ب هیچکی اعتماد ندارم...میشه بعد از مرگم از هیونا مراقبت کنی؟ازت خواهش میکنم....ما مثل همیم ...توی این دنیا تنها و سرگردونیم و کسی بهمون اهمیت نمیده ...
سوا اروم دست لرزونشو روی شونه ی سویون گذاشت
+سویونا....تو قرار نیست از پیش هیونا بری....میتونیم ی قلب اهدایی دیگه براش پیدا کنیم...اونوقت با خیال راحت مثل ی خانواده تا اخر عمر کنار هم زندگی میکنین
سویون سرشو تکون داد
_من واقعا پولشو ندارم....و مدتی هم هست ک دنبال قلبم ولی هیچکس نیست ک بخواد قلب اهدا کنه....هیونا تا به ماه دیگه وقت داره و من باید قلبمو بهش بدم...خواهش میکنم ازت ....
+سویونا اینو نگو....من مطمئنم تا اون موقع پیدا میشه....
_سوا....من از این حرفا زیاد شنیدم....هیونا از وقتی بدنیا اومد مشکل قلبی داشت...از اونموقع داررم از این بیمارستان میپرم ب اون بیمارستان....دوسال شده...میفهمی دوساله ک بچه ی من داره درد میکشه....من دیگه نمیتونم....فقط ازت خواهش میکنم ازش مراقبت کنی....من هیچکسو ندارم
برای سوا سخت بود ...واقعا سخت بود وقتی ادمای زندگیش دونه دونه داشتن جلوی چشماش از بین میرفتن و اون هم میدید ک هیچ کاری ازش ساخته نیست
اون فقط چند ساعت بود ک با سویون اشنا شده بود ...و اونم تا یه ماه دیگه چشماشو میبست...
درسته ک هیونا پسر خوبی بود و خیلی هم بامزه بود...ولی اون فقط چند ساعت بود دیده بودش...و اون اصلا چجوری میخواست با مرگ مادرش کنار بیاد و با ی غریبه زندگی کنه؟
نتونست جلوی چشمای کشیده و غمگین سویون مخالفت کنه ...
+ب...باشه...من ازش مراقبت میکنم...
لبخند حاکی از اسودگی سویون باعث شد اشک دیگه ای این دفعه از خوشحالی از گونش بریزه پایین
-ممنونم سوا ...واقعا ازت ممنونم ...
------------------------------
_هیونگ ...لیوانتو بزار توی ظرفشویی ...نمیخوای ک جین با ملاقش بیاد سراغمون؟
جیمین ب یونگی ک بلاخره از اتاقش اومده بود بیرون گفت و ظرفای ناهار رو توی ظرفشویی گذاشت
3 هفتته از *مرگ* سوا میگذشت و یونگی بلاخره و در کمال تعجب همه از اتاقش بیرون اومد...جیمین خوشحال شد ک دید بلاخره یونگی داره عادت میکنه ولی نمیتونست ب چشمای هیونگش نگاه کنه ...
نمیتونست ب اون چشما نگاه کنه و فکر نکنه ک ی زمانی از این چشما شیطنت میبارید و الان خسته تر از هر موجود زنده ای بود ...
اون چشما بیشتر از هر چیزی درد دیده بود و بیشتر از هر چیزی برای درداش اشک ریخته بود....یونگی دیگه اشکی نداشت تا بریزه...
اون کسی ک قبلا اشکاشو پاک میکرد الان رفته بود و تنها یادگارش خاطرات و عکساش بود ...و همه ی اون اشکایی ک براش ریخته بود تا بهش نشون بده ک من هنوزم ب یادتم ...
ولی تو از پیشم رفتی ....
_هیونگ میخوای بریم بیرون؟
یونگی سرشو تکون داد و موهاشو ب عقب هدایت کرد
+حوصله ی ادمای بیرونو ندارم جیمینا ...همشون اشغالن...
جیمین لبشو گاز گرفت و بازم تلاش کرد تا هیونگ منزوی شو از این حس و حال دپرسش در بیاره ...ک جین اومد
-هیونگ بلاخره اومدی ...بیا کمک این گربه ی اخمالو رو یکم از خونه بیرون ببریم ی هوایی بهش بخوره...
ولی جین انگار تو ی دنیای دیگه بود
یونگی ک دید جین ب گوشه ی نامعلومی خیره شده یکی زد پس گردنش ک جین از جا پرید
+تو معلومه چته هیونگ؟این چند وقت اصلا خودت نبودی...
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
_هیونا...ب...بیماری قلبی داره....فرصت زیادی نداره
بسه دیگه....دیگه واقعا بسه....از ادم بزرگ گرفته تا کسی ک تازه وارد این دنیا شده....
مرگ؟
چرا دست از سر ادم بر نمیداره؟
چرا وقتی سوا با هر کسی اشنا میشه باید بمیره؟
هیونا؟
دیگه پاک تر از ی بچه ی دوساله کیو میشه پیدا کرد؟
سوا واقعا از اینهمه مرگ خسته شده بود ...البته باید این هم در نظر بگیریم ک خودش با ی هویت مرده زندگی میکرد
_سوا....لطفا میتونم ازت ی خواهشی بکنم...
سوا سعی کرد از شوک شنیدن اون جمله ی لنتی در بیاد و تمرکزشو ب زن گریان روبه روش بده ...اروم سرشو ب نشونه ی مثبت تکون داد ...
_تنها کسی ک هنوز زندس و میتونه قلبشو ب هیونا اهدا کنه منم....بابام نباید از این جریان چیزی بفهمه...اگ بفهمه جلومو میگیره و هیونا از بین میره....من ب هیچکی اعتماد ندارم...میشه بعد از مرگم از هیونا مراقبت کنی؟ازت خواهش میکنم....ما مثل همیم ...توی این دنیا تنها و سرگردونیم و کسی بهمون اهمیت نمیده ...
سوا اروم دست لرزونشو روی شونه ی سویون گذاشت
+سویونا....تو قرار نیست از پیش هیونا بری....میتونیم ی قلب اهدایی دیگه براش پیدا کنیم...اونوقت با خیال راحت مثل ی خانواده تا اخر عمر کنار هم زندگی میکنین
سویون سرشو تکون داد
_من واقعا پولشو ندارم....و مدتی هم هست ک دنبال قلبم ولی هیچکس نیست ک بخواد قلب اهدا کنه....هیونا تا به ماه دیگه وقت داره و من باید قلبمو بهش بدم...خواهش میکنم ازت ....
+سویونا اینو نگو....من مطمئنم تا اون موقع پیدا میشه....
_سوا....من از این حرفا زیاد شنیدم....هیونا از وقتی بدنیا اومد مشکل قلبی داشت...از اونموقع داررم از این بیمارستان میپرم ب اون بیمارستان....دوسال شده...میفهمی دوساله ک بچه ی من داره درد میکشه....من دیگه نمیتونم....فقط ازت خواهش میکنم ازش مراقبت کنی....من هیچکسو ندارم
برای سوا سخت بود ...واقعا سخت بود وقتی ادمای زندگیش دونه دونه داشتن جلوی چشماش از بین میرفتن و اون هم میدید ک هیچ کاری ازش ساخته نیست
اون فقط چند ساعت بود ک با سویون اشنا شده بود ...و اونم تا یه ماه دیگه چشماشو میبست...
درسته ک هیونا پسر خوبی بود و خیلی هم بامزه بود...ولی اون فقط چند ساعت بود دیده بودش...و اون اصلا چجوری میخواست با مرگ مادرش کنار بیاد و با ی غریبه زندگی کنه؟
نتونست جلوی چشمای کشیده و غمگین سویون مخالفت کنه ...
+ب...باشه...من ازش مراقبت میکنم...
لبخند حاکی از اسودگی سویون باعث شد اشک دیگه ای این دفعه از خوشحالی از گونش بریزه پایین
-ممنونم سوا ...واقعا ازت ممنونم ...
------------------------------
_هیونگ ...لیوانتو بزار توی ظرفشویی ...نمیخوای ک جین با ملاقش بیاد سراغمون؟
جیمین ب یونگی ک بلاخره از اتاقش اومده بود بیرون گفت و ظرفای ناهار رو توی ظرفشویی گذاشت
3 هفتته از *مرگ* سوا میگذشت و یونگی بلاخره و در کمال تعجب همه از اتاقش بیرون اومد...جیمین خوشحال شد ک دید بلاخره یونگی داره عادت میکنه ولی نمیتونست ب چشمای هیونگش نگاه کنه ...
نمیتونست ب اون چشما نگاه کنه و فکر نکنه ک ی زمانی از این چشما شیطنت میبارید و الان خسته تر از هر موجود زنده ای بود ...
اون چشما بیشتر از هر چیزی درد دیده بود و بیشتر از هر چیزی برای درداش اشک ریخته بود....یونگی دیگه اشکی نداشت تا بریزه...
اون کسی ک قبلا اشکاشو پاک میکرد الان رفته بود و تنها یادگارش خاطرات و عکساش بود ...و همه ی اون اشکایی ک براش ریخته بود تا بهش نشون بده ک من هنوزم ب یادتم ...
ولی تو از پیشم رفتی ....
_هیونگ میخوای بریم بیرون؟
یونگی سرشو تکون داد و موهاشو ب عقب هدایت کرد
+حوصله ی ادمای بیرونو ندارم جیمینا ...همشون اشغالن...
جیمین لبشو گاز گرفت و بازم تلاش کرد تا هیونگ منزوی شو از این حس و حال دپرسش در بیاره ...ک جین اومد
-هیونگ بلاخره اومدی ...بیا کمک این گربه ی اخمالو رو یکم از خونه بیرون ببریم ی هوایی بهش بخوره...
ولی جین انگار تو ی دنیای دیگه بود
یونگی ک دید جین ب گوشه ی نامعلومی خیره شده یکی زد پس گردنش ک جین از جا پرید
+تو معلومه چته هیونگ؟این چند وقت اصلا خودت نبودی...
۱۲.۲k
۲۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.