"•میکاپر من •" "•پارت11•"
قسمت یازدهم <br>
کتی ــ باید بزاری آرایشت کنم اونم غلیظ و دخترونه. تهیونگ متعجب نگام کردم.ــ اونجوری نگام نکن راه نداره. ته ــ ولی.../زود پریدم وسط حرفش ولی نداریم خودتون گفتی هرچی باشه قبوله. ته ــ نمیخوام. بادم خالی شد چرا نمیاد؟. کتی ــ آقای کیم بخدا کلاه گیسم دارم تنها کاری که شما میکنید اینکه از خودتون عکس بگیرید و زیرش بنویسید خواهر دوقلوم پیدا شد و پستش کنید تمام اینجوری هم میتونیم بفهمیم اگه خواهر دوقلو داشتین چه شکلی بود.تهیونگ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ــ یه چیز دیگه ازم بخواه اینو انجام نمیدم. پوفی کردم ــ یعنی شما نمیخواید خواهر دوقلوتو ببینی؟/ته نوچی کرد ــ خانم کتی بهتره مسابقه رو تموم کنید الان باید یجورایی از این جنگل بریم بیرون.متعجب به نیم رخ جذابش زل زدم ــ یعنی چی گم شدیم شما راهو بلند نیستید؟.لگدی به تکه سنگ که جلوی پاش بود زد ــ نه بلد نیستم. خنده ای کردم و گفتم ــ شوخی میکنی؟. جدی نگام کرد ــ شما توی صورتم اثاری از شوخی میبینید. اهی کشیدم ــ حالا باید چیکار کنیم. ته دستبندی که دستش بودو به تنه درخت آویزون کرد و گفت ــ باید از اینجا خارج شیم.با تموم شدن حرفش حرکت کرد منم پشت سرش مثل به جوجه اردک حرکت کردم... بعد از یه ساعت راه رفتن ایستادم ــ اقای کیم یکم استراحت کنیم خسته شدم! تهیونگ ایستاد و نگاهی به دور برش انداخت ــ اینجا چقدر آشناس قبلنا اینجا بودیم؟.کتی ــ نمیدونم. نگاهی به درخت کناریم انداختم که دستبند تهیونگ ازش آویزون بود دستبندو برداشتم و سمت تهیونگ رفتم. ــ انگاری داریم دور خودمون میچرخیم!.تهیونگ با دیدن دستبند نگاه نا امیدانه ای بهم کرد. کتی ــ بنظرم بزاریم من راهمو نشونتون بدم. اینبار من جلو حرکت میکردم و تهیونگ پشت سرم، هنوز چند قدمی نرفته بودیم که با صدای وحشناک رعد و برق بی هوا برگشتم و خودمو انداختم تو بغل تهیونگ سرمو محکم به سینش چسبدونم و دستامو سفت دور کمرش حلقه کردم.کتی ــ تهیونگا من از رعد برق میترسم حالا چیکار کنیم؟. اولین بار بود که اسمشو صدا کردم تهیونگ بی حرکت ایستاده بود، بعد از چند ثانیه دستشو نوازش وار روی کمر کشید ــ هیش نترس فقط یه رعد برقه کوچولوعه همین. با حرفش آروم شدم، با خجالت خودمو از بغلش جدا کردم. کتی ــ ببخشید. رمو برگردوندم و به راهم ادامه داد صدای رعد برق بیشتر شده بود سفت کیفو چسبوندم به خودم و چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم،هنوز چند قدم نرفته بودیم که بارون شروع کرد به باریدن، تهیونگ دستمو گرفت و کشوند زیر صخره سنگی.بغض بدی توی گلوم جا خوش کرد. نشستم روی زمین و گذاشتم اشکام راه خودشون رو برن دیگه تحمل نداشتم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن، تهیونگ که متوجه حالم شد دستپاچه اومد کنارم نشست ــ کتی چیزی شده؟.با این حرف تهیونگ گریم شدت گرفت و بریده بریده گفتم ــ خیر... سرمون... گم... شدیم...تهیونگ اروم منو تو اغوشش کشید و گفت ــ بهت قول میدم از اینجا میریم بیرون لطفا گریه نکن بعد گرگا تورو میخورن و منم بدون میکاپر میشم. با حرفش لبخند پهنی زدم ــ گرگا مغذ خر نخوردن تا دختر بانمکی مثل منو بخورن. تهیونگ با حرفم خندید... حدود چند ساعت بود که بارون میمود اونجا نشسته بودیم که تهیونگ گفت ــ کمی از خودت بگو.بی مقدمه گفتم ــ اسمم کاترینه.. اینم کمی از خودم. ته خندید ــ چند سالته؟. کتی ــ22 سالمه.ته ــ اصلا بهت نمیخوره فک میکردم بچه تری چون مثل بچه ها رفتار میکنی. با مهربونی بهش گفتم ــ عاشق دنیای بچه هام... از ساکت بودن...از یه جا نشستن... از زور گفتن... از مظلوم بودن.. از زور شنیدن متنفرم... دوست دارم بیخیال بیخیال باشم... مثل یه بچه که با یدونه شکلات از همه دنیا فارغ میشه... وقتی تجربش کنی میفهمی چه دنیای شیرینیه. تهیونگ لبخندی زد و گفت ــ باید دنیای جالبی باشه. کتی ــ اهوم خیلی جالبه... من عاشق دنیای کودکیهام، دوست دارم همه چیزو اسون بگیرم از خیلی چیزای ساده بگذرم خنده و شوخی سلاح خوبیه برای جنگیدن با زشتیهای دنیا...اعتقاد من اینکه که چرا باید زندگی رو سخت بگیرم وقتی میشه به اسونی از کناره خیلی چیزا گذشت. ته ــ بعضی موقع ها همون اسون گذشتنها بزرگترین دردسر هارو برات درست میکنه. بیخیال گفتم ــ برام مهم نیست.. من تو زمان حال زندگی میکنم آینده برام مهم نیست... شعار من اینه نه دیروز نه فردا فقط و فقط به امروز فکر کن با فکر کردن به دیروز و فردا فقط امروزتو خراب میکنی.ته ــ ولی میشه از اشتباهات دیروز کلی تجربه کسب کرد و برای فرداها کلی برنامه ریزی کرد.
کتی ــ باید بزاری آرایشت کنم اونم غلیظ و دخترونه. تهیونگ متعجب نگام کردم.ــ اونجوری نگام نکن راه نداره. ته ــ ولی.../زود پریدم وسط حرفش ولی نداریم خودتون گفتی هرچی باشه قبوله. ته ــ نمیخوام. بادم خالی شد چرا نمیاد؟. کتی ــ آقای کیم بخدا کلاه گیسم دارم تنها کاری که شما میکنید اینکه از خودتون عکس بگیرید و زیرش بنویسید خواهر دوقلوم پیدا شد و پستش کنید تمام اینجوری هم میتونیم بفهمیم اگه خواهر دوقلو داشتین چه شکلی بود.تهیونگ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ــ یه چیز دیگه ازم بخواه اینو انجام نمیدم. پوفی کردم ــ یعنی شما نمیخواید خواهر دوقلوتو ببینی؟/ته نوچی کرد ــ خانم کتی بهتره مسابقه رو تموم کنید الان باید یجورایی از این جنگل بریم بیرون.متعجب به نیم رخ جذابش زل زدم ــ یعنی چی گم شدیم شما راهو بلند نیستید؟.لگدی به تکه سنگ که جلوی پاش بود زد ــ نه بلد نیستم. خنده ای کردم و گفتم ــ شوخی میکنی؟. جدی نگام کرد ــ شما توی صورتم اثاری از شوخی میبینید. اهی کشیدم ــ حالا باید چیکار کنیم. ته دستبندی که دستش بودو به تنه درخت آویزون کرد و گفت ــ باید از اینجا خارج شیم.با تموم شدن حرفش حرکت کرد منم پشت سرش مثل به جوجه اردک حرکت کردم... بعد از یه ساعت راه رفتن ایستادم ــ اقای کیم یکم استراحت کنیم خسته شدم! تهیونگ ایستاد و نگاهی به دور برش انداخت ــ اینجا چقدر آشناس قبلنا اینجا بودیم؟.کتی ــ نمیدونم. نگاهی به درخت کناریم انداختم که دستبند تهیونگ ازش آویزون بود دستبندو برداشتم و سمت تهیونگ رفتم. ــ انگاری داریم دور خودمون میچرخیم!.تهیونگ با دیدن دستبند نگاه نا امیدانه ای بهم کرد. کتی ــ بنظرم بزاریم من راهمو نشونتون بدم. اینبار من جلو حرکت میکردم و تهیونگ پشت سرم، هنوز چند قدمی نرفته بودیم که با صدای وحشناک رعد و برق بی هوا برگشتم و خودمو انداختم تو بغل تهیونگ سرمو محکم به سینش چسبدونم و دستامو سفت دور کمرش حلقه کردم.کتی ــ تهیونگا من از رعد برق میترسم حالا چیکار کنیم؟. اولین بار بود که اسمشو صدا کردم تهیونگ بی حرکت ایستاده بود، بعد از چند ثانیه دستشو نوازش وار روی کمر کشید ــ هیش نترس فقط یه رعد برقه کوچولوعه همین. با حرفش آروم شدم، با خجالت خودمو از بغلش جدا کردم. کتی ــ ببخشید. رمو برگردوندم و به راهم ادامه داد صدای رعد برق بیشتر شده بود سفت کیفو چسبوندم به خودم و چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم،هنوز چند قدم نرفته بودیم که بارون شروع کرد به باریدن، تهیونگ دستمو گرفت و کشوند زیر صخره سنگی.بغض بدی توی گلوم جا خوش کرد. نشستم روی زمین و گذاشتم اشکام راه خودشون رو برن دیگه تحمل نداشتم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن، تهیونگ که متوجه حالم شد دستپاچه اومد کنارم نشست ــ کتی چیزی شده؟.با این حرف تهیونگ گریم شدت گرفت و بریده بریده گفتم ــ خیر... سرمون... گم... شدیم...تهیونگ اروم منو تو اغوشش کشید و گفت ــ بهت قول میدم از اینجا میریم بیرون لطفا گریه نکن بعد گرگا تورو میخورن و منم بدون میکاپر میشم. با حرفش لبخند پهنی زدم ــ گرگا مغذ خر نخوردن تا دختر بانمکی مثل منو بخورن. تهیونگ با حرفم خندید... حدود چند ساعت بود که بارون میمود اونجا نشسته بودیم که تهیونگ گفت ــ کمی از خودت بگو.بی مقدمه گفتم ــ اسمم کاترینه.. اینم کمی از خودم. ته خندید ــ چند سالته؟. کتی ــ22 سالمه.ته ــ اصلا بهت نمیخوره فک میکردم بچه تری چون مثل بچه ها رفتار میکنی. با مهربونی بهش گفتم ــ عاشق دنیای بچه هام... از ساکت بودن...از یه جا نشستن... از زور گفتن... از مظلوم بودن.. از زور شنیدن متنفرم... دوست دارم بیخیال بیخیال باشم... مثل یه بچه که با یدونه شکلات از همه دنیا فارغ میشه... وقتی تجربش کنی میفهمی چه دنیای شیرینیه. تهیونگ لبخندی زد و گفت ــ باید دنیای جالبی باشه. کتی ــ اهوم خیلی جالبه... من عاشق دنیای کودکیهام، دوست دارم همه چیزو اسون بگیرم از خیلی چیزای ساده بگذرم خنده و شوخی سلاح خوبیه برای جنگیدن با زشتیهای دنیا...اعتقاد من اینکه که چرا باید زندگی رو سخت بگیرم وقتی میشه به اسونی از کناره خیلی چیزا گذشت. ته ــ بعضی موقع ها همون اسون گذشتنها بزرگترین دردسر هارو برات درست میکنه. بیخیال گفتم ــ برام مهم نیست.. من تو زمان حال زندگی میکنم آینده برام مهم نیست... شعار من اینه نه دیروز نه فردا فقط و فقط به امروز فکر کن با فکر کردن به دیروز و فردا فقط امروزتو خراب میکنی.ته ــ ولی میشه از اشتباهات دیروز کلی تجربه کسب کرد و برای فرداها کلی برنامه ریزی کرد.
۲۷.۱k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲