purple love
purple love
پارت۱۸
ات
رفتم پایین که دیدم یونجی منتظرم وایساده دستشو گرفتم با هم رفتیم بیرون همینطور که سرم پایین بود محکم به یه جسم برخورد کردم،سرمو که بالا اووردم دوتا چشم مشکی رو دیدم که بهم زل زده بود...خودش بود جیمین
بعد از این همه سال برگشته نمیدونه با دیدنش بازم قلبم آتیش میگیره،دستشو سمتم دراز کرد
جیمین.سلام
ات.سلام
جیمین.چقد تغییر کردی،دیگع اون ات شیطون قبل نیستی
در جواب جیمین چیزی نگفتم فقط سرمو انداختم پایین
یونجی.مامان این آقا پرروئه کیه؟
وقتی یونجی گفت مامان به قیافه جیمین نگاه کردم داشت با تعجب یونجی رو نگاه میکرد البته معلوم بود یکم عصبی هم شده
جیمین.ات تو ازدواج کردی؟؟
ات.ن نه این بچه ی میونگه عادت داره بهم بگه مامان
جیمین جلوی یونجی زانو زد یونجی هم یکم خودشو پشت سرم قایم کرد
جیمین.معلومه خیلی دختر شیطونو زبون درازی هستی
یونجی.زبون دراز خودتی
ات.اع یونجی جان خاله زشته اینطوری نگو
جیمین دوباره بلند شد همین موقع عمو زنعمو اومدن داخل بابامم همراهشون بود،بعد از اینکه همه سلام کردیم بقیه رفتن داخل منم یونجی رو بردم پارک
ساعت نزدیک نه بود که رسیدیم خونه همه داخل حال نشسته بودن منم رفتم بالا لباسمو عوض کنم،اومدم پایین چون جایی نبود مجبور شدم بشینم روی مبل دو نفره کنار جیمین،هنوزم همون عطر قبلیشو میزد انگاری با کمپانی اون عطر قرارداد بسته بود،زیر چشمی داشتم نگاش میکردم اونم خیلی تغییر کرده بود اما از چشماش میشه فهمید دیگه مثل قبل مغرور نیست شبیه موچی توت فرنگی شده بود،قبلا از نظرم مثل موچی شکلاتی بود تلخو دارک اما الان نه
داشتم نگاش میکردمو محو افکارم بودم که متوجه شدم جیمین هم داره نگام میکنه،سریع نگاهمو ازش گرفتم
جیمین.چیزی شده؟
ات.چ چی؟نه
وایی چقد ضایع بازی در اووردم آبروم رفت الان با خودش میگه توی این پنج سال روانی شده
ساعت یازده بود همه داخل اتاقشون بودن منم داشتم سعی میکردم بخوابم اما مگه جیمین میزاشت؟همش توی فکر جیمین بودم حتی یه لحظه هم نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم،من به خودم قول داده بودم اونو فراموش کنم اما امروز که دیدمش بازم همون حس قبلاً برگشت
حالم خیلی بد بود دوست داشتم یکم قدم بزنم پس از اتاقم رفتم بیرون،داشتم یکم توی حیاط قدم میزدم که صدای پای یه نفرو شنیدم با ترس برگشتم فکر کردم دزد اومده اما جیمین بود
ات.هوفف تویی؟ترسیدم
جیمین.ببخشید ترسوندمت،چرا این موقع بیداری؟
ات.خواستم یکم قدم بزنم....
شرطا
همون قبلیا
پارت۱۸
ات
رفتم پایین که دیدم یونجی منتظرم وایساده دستشو گرفتم با هم رفتیم بیرون همینطور که سرم پایین بود محکم به یه جسم برخورد کردم،سرمو که بالا اووردم دوتا چشم مشکی رو دیدم که بهم زل زده بود...خودش بود جیمین
بعد از این همه سال برگشته نمیدونه با دیدنش بازم قلبم آتیش میگیره،دستشو سمتم دراز کرد
جیمین.سلام
ات.سلام
جیمین.چقد تغییر کردی،دیگع اون ات شیطون قبل نیستی
در جواب جیمین چیزی نگفتم فقط سرمو انداختم پایین
یونجی.مامان این آقا پرروئه کیه؟
وقتی یونجی گفت مامان به قیافه جیمین نگاه کردم داشت با تعجب یونجی رو نگاه میکرد البته معلوم بود یکم عصبی هم شده
جیمین.ات تو ازدواج کردی؟؟
ات.ن نه این بچه ی میونگه عادت داره بهم بگه مامان
جیمین جلوی یونجی زانو زد یونجی هم یکم خودشو پشت سرم قایم کرد
جیمین.معلومه خیلی دختر شیطونو زبون درازی هستی
یونجی.زبون دراز خودتی
ات.اع یونجی جان خاله زشته اینطوری نگو
جیمین دوباره بلند شد همین موقع عمو زنعمو اومدن داخل بابامم همراهشون بود،بعد از اینکه همه سلام کردیم بقیه رفتن داخل منم یونجی رو بردم پارک
ساعت نزدیک نه بود که رسیدیم خونه همه داخل حال نشسته بودن منم رفتم بالا لباسمو عوض کنم،اومدم پایین چون جایی نبود مجبور شدم بشینم روی مبل دو نفره کنار جیمین،هنوزم همون عطر قبلیشو میزد انگاری با کمپانی اون عطر قرارداد بسته بود،زیر چشمی داشتم نگاش میکردم اونم خیلی تغییر کرده بود اما از چشماش میشه فهمید دیگه مثل قبل مغرور نیست شبیه موچی توت فرنگی شده بود،قبلا از نظرم مثل موچی شکلاتی بود تلخو دارک اما الان نه
داشتم نگاش میکردمو محو افکارم بودم که متوجه شدم جیمین هم داره نگام میکنه،سریع نگاهمو ازش گرفتم
جیمین.چیزی شده؟
ات.چ چی؟نه
وایی چقد ضایع بازی در اووردم آبروم رفت الان با خودش میگه توی این پنج سال روانی شده
ساعت یازده بود همه داخل اتاقشون بودن منم داشتم سعی میکردم بخوابم اما مگه جیمین میزاشت؟همش توی فکر جیمین بودم حتی یه لحظه هم نمیتونستم از فکر کردن بهش دست بردارم،من به خودم قول داده بودم اونو فراموش کنم اما امروز که دیدمش بازم همون حس قبلاً برگشت
حالم خیلی بد بود دوست داشتم یکم قدم بزنم پس از اتاقم رفتم بیرون،داشتم یکم توی حیاط قدم میزدم که صدای پای یه نفرو شنیدم با ترس برگشتم فکر کردم دزد اومده اما جیمین بود
ات.هوفف تویی؟ترسیدم
جیمین.ببخشید ترسوندمت،چرا این موقع بیداری؟
ات.خواستم یکم قدم بزنم....
شرطا
همون قبلیا
۱۴.۲k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.