چند پارتی: نام:"من فقط توجه میخوام!" شرط:⁹⁰ کامنت🫐🐾
part ⁵
*****
سومی:"بابا...ما دخترا چجوری باید شاد باشیم ک خَراب ب نظر نیایم؟"*گریه_بغض
_:من...سومی من....
سومی:" من همون دختریام ک وقتی ی کاری میکردم ی جایی میرفتم ی اتفاق خوب برام میفتاد با ذوق برات تعریف میکردم،کارایی ک بم وایب خوب میداد انجام میدادم، هر روز ی مدل لباس و آرایش داشتم، با آهنگام میرقصیدم، موقعی ک رفیقم یونا زنگ میزد باهاش با کلی شادی حرف میزدم،من همون دختری ام ک هر روز میرفتم بیرون و کافه،عصبیم از دست خودم، از دست کلاف پیچیدهی آدمهای اطرافم...
هرکس قسمتی رو میکشه تا مرکز این کلاف رو پیدا کنه؛ غافل از اینکه همهی اینها توهم گره خورده و تهش به چندین هزار گرهی تودرتو میرسه، درست مثل جادهای تودرتو که تنها یک راه فرار پر از درد و عذاب داره!
ساعتهای درازیه که روی این صفحهی کاغذ خم شدم تا چیزی بنویسم تا بلکه ذهنم لال بشه و من پس از مدتها نوشتم و در تموم جملاتم تنها چند کلمه مشخصه، خسته، خسته و خسته! و اینا حاصل شونزده هیفده سال زندگیه!
فشاری شدیدی رو تو روحم حس میکنم، عمیقاً سکوت میخوام، شاید هم مرگ و تنهایی...
میگن خیال بعضیا بوی آهن زنگ زده میده و من با تموم وجود بوی مزخرفش رو حس میکنم؛ دیشب یهویی احساس شدید مرگ، همهی وجودم رو لرزوند، اومد و نشست بیخ گلوم و فکر کردم اگه یهویی در برابر یک شوک قلبی بمیرم، تکلیف من چیه؟!
فقط خستهام، از طلوع و غروب، خسته از ادمها، خسته از جون کندن و خسته از پوست کلفتی و نمردن...
و هر چی فکر میکنم اگه امیدی واهی نبود، چی میشد؟!بابا...کاش...کاش گاهی میدیدی درد کشیدن هامو،نمیگم همیشه میگم گاهی...من...'من همون دختریم ک اشکام رو گونه هام میریزه اما باز استیکر خنده واست میفرستم!'"
تهیونگ دخترشو ب آغوش کشید....
سومی ¹¹ سال پیش تو همون تصادف ⁵ سالگیش مادرشو از دست داد...
برادرشم تو همون سال بخاطر بیماری قلبی فوت کرد...
تهیونگ تمام تلاششو کرد ک دخترشو خوب بزرگ کنه...اما...رفتار تهیونگ بعد از ¹⁴ سالگی سومی باش سرد شد...ب حدی ک حتی نمیدونه دخترش "آسم" داره...
_:تو نباید بمیری پرنسس...خودکشی کنم گریه کردن بلدی؟
قهر کنم ناز کشیدن بلدی؟
عصبی بشم آروم کردن بلدی؟
صدات کنم جانم گفتن بلدی؟
بیوفتم بغل کردن بلدی؟
مو بشم شونه کردن بلدی؟
گل بشم بو کردن بلدی؟
اشک بشم پاک کردن بلدی؟
ار این ب بعد مراقبتم پرنسس کیم!"
اما قلب دخترک تو آغوش پدرش برايه لحظه ای ایست کرد....
تهیونگ با آروم شدن نفس هاش برگشت و ب چهره ی بینقص و زیبایی دخترک خیره شد...
دستشو گرفت ک متوجه شد نبض نداره!
*****
سومی:"بابا...ما دخترا چجوری باید شاد باشیم ک خَراب ب نظر نیایم؟"*گریه_بغض
_:من...سومی من....
سومی:" من همون دختریام ک وقتی ی کاری میکردم ی جایی میرفتم ی اتفاق خوب برام میفتاد با ذوق برات تعریف میکردم،کارایی ک بم وایب خوب میداد انجام میدادم، هر روز ی مدل لباس و آرایش داشتم، با آهنگام میرقصیدم، موقعی ک رفیقم یونا زنگ میزد باهاش با کلی شادی حرف میزدم،من همون دختری ام ک هر روز میرفتم بیرون و کافه،عصبیم از دست خودم، از دست کلاف پیچیدهی آدمهای اطرافم...
هرکس قسمتی رو میکشه تا مرکز این کلاف رو پیدا کنه؛ غافل از اینکه همهی اینها توهم گره خورده و تهش به چندین هزار گرهی تودرتو میرسه، درست مثل جادهای تودرتو که تنها یک راه فرار پر از درد و عذاب داره!
ساعتهای درازیه که روی این صفحهی کاغذ خم شدم تا چیزی بنویسم تا بلکه ذهنم لال بشه و من پس از مدتها نوشتم و در تموم جملاتم تنها چند کلمه مشخصه، خسته، خسته و خسته! و اینا حاصل شونزده هیفده سال زندگیه!
فشاری شدیدی رو تو روحم حس میکنم، عمیقاً سکوت میخوام، شاید هم مرگ و تنهایی...
میگن خیال بعضیا بوی آهن زنگ زده میده و من با تموم وجود بوی مزخرفش رو حس میکنم؛ دیشب یهویی احساس شدید مرگ، همهی وجودم رو لرزوند، اومد و نشست بیخ گلوم و فکر کردم اگه یهویی در برابر یک شوک قلبی بمیرم، تکلیف من چیه؟!
فقط خستهام، از طلوع و غروب، خسته از ادمها، خسته از جون کندن و خسته از پوست کلفتی و نمردن...
و هر چی فکر میکنم اگه امیدی واهی نبود، چی میشد؟!بابا...کاش...کاش گاهی میدیدی درد کشیدن هامو،نمیگم همیشه میگم گاهی...من...'من همون دختریم ک اشکام رو گونه هام میریزه اما باز استیکر خنده واست میفرستم!'"
تهیونگ دخترشو ب آغوش کشید....
سومی ¹¹ سال پیش تو همون تصادف ⁵ سالگیش مادرشو از دست داد...
برادرشم تو همون سال بخاطر بیماری قلبی فوت کرد...
تهیونگ تمام تلاششو کرد ک دخترشو خوب بزرگ کنه...اما...رفتار تهیونگ بعد از ¹⁴ سالگی سومی باش سرد شد...ب حدی ک حتی نمیدونه دخترش "آسم" داره...
_:تو نباید بمیری پرنسس...خودکشی کنم گریه کردن بلدی؟
قهر کنم ناز کشیدن بلدی؟
عصبی بشم آروم کردن بلدی؟
صدات کنم جانم گفتن بلدی؟
بیوفتم بغل کردن بلدی؟
مو بشم شونه کردن بلدی؟
گل بشم بو کردن بلدی؟
اشک بشم پاک کردن بلدی؟
ار این ب بعد مراقبتم پرنسس کیم!"
اما قلب دخترک تو آغوش پدرش برايه لحظه ای ایست کرد....
تهیونگ با آروم شدن نفس هاش برگشت و ب چهره ی بینقص و زیبایی دخترک خیره شد...
دستشو گرفت ک متوجه شد نبض نداره!
۳۳.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.