تقدیر سیاه و سفید p39
از اینکه میتونستم بهش بفهمونم که اون عکسا جعل بوده نور امیدی تو دلم روشن شد
گفتم: مطمئن باش میفهمی که اشتباه کردی
با سردی جواب داد: امیدوارم
با حس کمبود نفس ماسک اکسیژن رو دهنم گذاشتم چشمامو بستم و آروم نفس کشیدم
تهیونگ رفت بیرون بعد پرستار اومد و بهم مسکن زد
عصر روز بعد با اصرار تهیونگ مرخص شدم ،
روی تخت دراز کشیدم و به اینکه از چه راه هایی میشه بی گناهی رو ثابت کرد فکر کردم
در باز شد و تهیونگ با سینی ای تو دستش اومد تو
روی تخت نشست ، خواستم منم بشینم که قفسه سینم درد بدی گرفت دستم گذاشتم روی قسمتی که درد میکرد و لباسم رو فشردم
تهیونگ: چیه درد میکنه
سرمو بمعنی اره تکون دادم که گفت: بخاطر اینکه که دو تا از دنده هات شکسته..استراحت کنی خوب میشه
کمکم کرد بشینم بعد ادامه داد: کوک اومده بود تا حالتو بپرسه چند تا مسکن و آرامبخشم داد تا دردات کمتر شه ...حالا هم اول این قرص بخور
قرصو گرفتم و با آب خوردم
بعد ظرفی که توش چند تا شیرینی بود رو جلو آورد : کوک گفت یه چیز شیرین بخوری تا فشارت نیوفته
یه قسمت از شیرینی رو برش داد ،چنگال زد توش و نزدیک دهنم کرد . نگاه کوتاهی بهش کردم و خوردمش
از اینکه زل زده بهم حس خوبی بهم نداشتم در واقع زهرمارم میشد
برای همینم چنگال رو زدم رو یه تیکه از شیرینی و بردم جلوش گفتم: اینجوری نگام نکن توعم بخور
تک خنده ای زد و خورد ،دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود
یادمه یه روز توی حیاط کلی آب بازی کردیم و خندیدیم با یادآوری اون روزا اشک تو چشام جمع شد
قطره اشکی رو از چشم ریخت رو سری پاک کردم تا نبینه
متعجب نگام کرد و گفت: ونسا..ببینمت
سرم همچنان پایین بود که دوباره گفت: با توعم میگم به من نگاه کن
سرم رو بالا آوردم و به چشاش نگاه کردم هم زمان با بغض لب زدم: اون روزی که توی حیاط آب بازی میکردیم و میخندیدیم رو یادته؟؟
کمی مکث کرد و گفت: اره ..که چی
با غم زل زدم تو چشماش و گفتم: باورم نمیشه تو همون آدمی
تهیونگ: تو خودت منو اینجوری کردی.. خودت باعث تغییرم شدی
اشکایی که صورتم رو خیس کرده بودن رو پاک کردم و گفتم: ولی مطمئن باش بهت ثابت میکنم که بی گناهم بعدشم برای همیشه از زندگیت میرم
بازو هام و گرفت و با لحنی خشن گفت : چی گفتی ..هاااان...تو غلط میکنی میخوای بری ..تو زندگی منی بعد میخوای ترکم کنی ...حتی فکرشم نکن یه دیقه از من جدا بشی
گفتم: مطمئن باش میفهمی که اشتباه کردی
با سردی جواب داد: امیدوارم
با حس کمبود نفس ماسک اکسیژن رو دهنم گذاشتم چشمامو بستم و آروم نفس کشیدم
تهیونگ رفت بیرون بعد پرستار اومد و بهم مسکن زد
عصر روز بعد با اصرار تهیونگ مرخص شدم ،
روی تخت دراز کشیدم و به اینکه از چه راه هایی میشه بی گناهی رو ثابت کرد فکر کردم
در باز شد و تهیونگ با سینی ای تو دستش اومد تو
روی تخت نشست ، خواستم منم بشینم که قفسه سینم درد بدی گرفت دستم گذاشتم روی قسمتی که درد میکرد و لباسم رو فشردم
تهیونگ: چیه درد میکنه
سرمو بمعنی اره تکون دادم که گفت: بخاطر اینکه که دو تا از دنده هات شکسته..استراحت کنی خوب میشه
کمکم کرد بشینم بعد ادامه داد: کوک اومده بود تا حالتو بپرسه چند تا مسکن و آرامبخشم داد تا دردات کمتر شه ...حالا هم اول این قرص بخور
قرصو گرفتم و با آب خوردم
بعد ظرفی که توش چند تا شیرینی بود رو جلو آورد : کوک گفت یه چیز شیرین بخوری تا فشارت نیوفته
یه قسمت از شیرینی رو برش داد ،چنگال زد توش و نزدیک دهنم کرد . نگاه کوتاهی بهش کردم و خوردمش
از اینکه زل زده بهم حس خوبی بهم نداشتم در واقع زهرمارم میشد
برای همینم چنگال رو زدم رو یه تیکه از شیرینی و بردم جلوش گفتم: اینجوری نگام نکن توعم بخور
تک خنده ای زد و خورد ،دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود
یادمه یه روز توی حیاط کلی آب بازی کردیم و خندیدیم با یادآوری اون روزا اشک تو چشام جمع شد
قطره اشکی رو از چشم ریخت رو سری پاک کردم تا نبینه
متعجب نگام کرد و گفت: ونسا..ببینمت
سرم همچنان پایین بود که دوباره گفت: با توعم میگم به من نگاه کن
سرم رو بالا آوردم و به چشاش نگاه کردم هم زمان با بغض لب زدم: اون روزی که توی حیاط آب بازی میکردیم و میخندیدیم رو یادته؟؟
کمی مکث کرد و گفت: اره ..که چی
با غم زل زدم تو چشماش و گفتم: باورم نمیشه تو همون آدمی
تهیونگ: تو خودت منو اینجوری کردی.. خودت باعث تغییرم شدی
اشکایی که صورتم رو خیس کرده بودن رو پاک کردم و گفتم: ولی مطمئن باش بهت ثابت میکنم که بی گناهم بعدشم برای همیشه از زندگیت میرم
بازو هام و گرفت و با لحنی خشن گفت : چی گفتی ..هاااان...تو غلط میکنی میخوای بری ..تو زندگی منی بعد میخوای ترکم کنی ...حتی فکرشم نکن یه دیقه از من جدا بشی
۲۱.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.