♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_①⑦ )o♕ ....
جونگکوک ویو
دستای سردشو گرفته بودم ۴۸ ساعته که بیهوشه دستگاه اکسیژن بهش وصل کردن چون معلوم شد ریه هاش مشکل داره و مشکل تنفسی پیدا کرده و به سختی میتونه نفس بکشه از یه طرفه دیگه فردا خاکسِ*پاریه عمو و زن عموعه نمیتونم تحمل کنم چی شد که تصادف کردن چرا مرد*ن یعنی فقط بخاطر اینه که فهمیدن ا.ت بعد سال ها اومده عمارت من درحالیکه من اون رو بازور اوردم و باعث شدم چشماش خیس بشه... حس کردم چیزی توی دستم تکون خورد سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به ا.ت کردم اولش فکر کردم توهم زدم ولی دیدم که داره چشماشو باز میکنه...دستشو محکمتر توی دستم گرفتم
جونگکوک: ا.ت صدامو میشنوی....
دستشو برد و با قدرت نسبتا کمی ماسک اکسیژنش رو در اورد
جونگکوک: چیکار میکنی
با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: میخوام مامان و بابام رو ببینم
جونگکوک: تو حالت خوب نیست نمیشه
وقتی حرفم تموم شد بلند شدم و ماسک اکسیژنش رو براش گذاشتم چون شروع به سرفه کردن کرده بود
توی همین حین پرستار رو صدا زدم و اومد و ا.ت رو معاینه کرد و بهش ارامبخش زدن تا یکم بخوابه و خودشو خسته نکنه چون باعث اذیت شدن خودش میشد و باعث میشد نتونه به اندازه ی کافی نفس بکشه بنظر آسم(نمیدونم با ه س، ث، ص هست) خیلی شدیدی داره روی دستش بوسه ای زدم و از اتاقش رفتم بیرون جانگشین پشت در بود
جانگشین: چی شد بهوش اومد حالش خوبه چش شده
جونگکوک: یک دقیقه زبونتو گاز بگیر بریم برات توضیح میدم باید جیا رو ببینم حتما خیلی نگران شده
جانگشین: خیلی خب بریم
......
با ورودم به داخل عمارت همه به سمتم هجوم اوردن و جیا تا متوجه اومدن من شد سری اومد و خودشو توی اغوشم جا داد
جیا: بابا کجا بودی دلم برات تنگ شده بود... مامانم کجاست حالش خوبه؟
جونگکوک: منم دلم برات تنگ شده... مامانت خوبه نگران نباش... بیا بریم بشینیم
با همه سلام سردی کردم و روی مبل نشستم که جان از ناکجا اباد ظاهر شد
جان: عموووووو
و پرید بغلم
جونگکوک: جونم
جان: کجا بودی خیلی وقت بود ندیدمت
جونگکوک: همین ورا بودم
و از خودم جداش کردم و گذاشتمش جفت جیا
و بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم
♕ o( part_①⑦ )o♕ ....
جونگکوک ویو
دستای سردشو گرفته بودم ۴۸ ساعته که بیهوشه دستگاه اکسیژن بهش وصل کردن چون معلوم شد ریه هاش مشکل داره و مشکل تنفسی پیدا کرده و به سختی میتونه نفس بکشه از یه طرفه دیگه فردا خاکسِ*پاریه عمو و زن عموعه نمیتونم تحمل کنم چی شد که تصادف کردن چرا مرد*ن یعنی فقط بخاطر اینه که فهمیدن ا.ت بعد سال ها اومده عمارت من درحالیکه من اون رو بازور اوردم و باعث شدم چشماش خیس بشه... حس کردم چیزی توی دستم تکون خورد سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به ا.ت کردم اولش فکر کردم توهم زدم ولی دیدم که داره چشماشو باز میکنه...دستشو محکمتر توی دستم گرفتم
جونگکوک: ا.ت صدامو میشنوی....
دستشو برد و با قدرت نسبتا کمی ماسک اکسیژنش رو در اورد
جونگکوک: چیکار میکنی
با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: میخوام مامان و بابام رو ببینم
جونگکوک: تو حالت خوب نیست نمیشه
وقتی حرفم تموم شد بلند شدم و ماسک اکسیژنش رو براش گذاشتم چون شروع به سرفه کردن کرده بود
توی همین حین پرستار رو صدا زدم و اومد و ا.ت رو معاینه کرد و بهش ارامبخش زدن تا یکم بخوابه و خودشو خسته نکنه چون باعث اذیت شدن خودش میشد و باعث میشد نتونه به اندازه ی کافی نفس بکشه بنظر آسم(نمیدونم با ه س، ث، ص هست) خیلی شدیدی داره روی دستش بوسه ای زدم و از اتاقش رفتم بیرون جانگشین پشت در بود
جانگشین: چی شد بهوش اومد حالش خوبه چش شده
جونگکوک: یک دقیقه زبونتو گاز بگیر بریم برات توضیح میدم باید جیا رو ببینم حتما خیلی نگران شده
جانگشین: خیلی خب بریم
......
با ورودم به داخل عمارت همه به سمتم هجوم اوردن و جیا تا متوجه اومدن من شد سری اومد و خودشو توی اغوشم جا داد
جیا: بابا کجا بودی دلم برات تنگ شده بود... مامانم کجاست حالش خوبه؟
جونگکوک: منم دلم برات تنگ شده... مامانت خوبه نگران نباش... بیا بریم بشینیم
با همه سلام سردی کردم و روی مبل نشستم که جان از ناکجا اباد ظاهر شد
جان: عموووووو
و پرید بغلم
جونگکوک: جونم
جان: کجا بودی خیلی وقت بود ندیدمت
جونگکوک: همین ورا بودم
و از خودم جداش کردم و گذاشتمش جفت جیا
و بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم
۱۵.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.