"پشیمونم"p15
سری تکون داد که هم خواستم از اونجا خارج شم با حرفش متوقف شدم
_تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه!
سوالی بهش نگاه میکردم که بلاخره دهن وا کرد و گفت: "تا نیم ساعت دیگه همه نگهبان ها میان سر شیفت و جاشون بهتره وقت تلف نکنی اینجا."
و ادامه حرفشو با نیشخند گفت: "البته زنده بودنت رو تضمین نمیکنم چون اون بلاخره جونسونِ!"
تا این حرف رو زد با پاهام یه ضربه ای به پشت سرش وارد کردم که بی هوش شد.
_مرتیکهی شغال! تازه میگه بهم لطف میکنه.
وقت نداشتم پس عجله کردم ، با چشام تو عمارتو یه نگاهی انداختم که یهوقت سر نخی بجا نزارم ! وقتی دیدم چیزی نیست سریع دوییدم و از در پشت عمارت خارج شدم.
____
_خب رسیدیم بپر پایین ، زودی بیایی ها منو یساعت معطل نکنی!
با چشم غوره ای که بهش رفت با حرص پیاده شد ، وارد حیاط عمارت شد با تعجب اطراف رو نگاه میکرد .. براش عجیب بود که کسی نیست.
_ جونسونی که دم دستشویی هم نگهبان میزاشت الان عمارتش خالیه! (با نیشخند)
هم خواست وارد بشه با شنیدن شکستن چیزی یهو متوقف شد ، چند قدم رفت عقب و با سر به اطراف نگاه میکرد .. صدای دوییدن یه نفر رو شنید که زود اسلحشو در اورد و گارد گرفته رفت طرف صدا ؛ با دیدن یک نفر تو تاریکی شب زود اسلحشو رو به پیشنونیش گرفت که یهو طرف متوقف شد و با نفس نفس سر جاش ایست کرد.
___
هم از در خارج شدم شروع به دوییدن کردم ، وقت برای وقت تلف کردن نداشتم که یهو با گلدون بزرگی برخورد کردم که یکجا شکست که پاهام از طرفش آسیب بدی دید .
_گندش بزنن!
با اینکه درد داشتم بازم نزاشتم باعث توقفم باشه ، وقتی به سمت چپ تاب خوردم دیدم یکی با اسلحه رو به روم واستاده که یهو سرجام خشکم زد و نفس ها تند شده بود ، بعد از اینکه موقعیت رو درک کردم زود از کمرم اسلحمو در اوردم و رو پیشنویش هدف گرفتم.
وقتی به قیافش با دقت نگاه کردم دیدم جونگکوکه! اونم انگار تازه فهمیده بود من کیم که دوتایی بت زده به هم نگاه میکردیم ولی هیچکدوممون اسلحشو پایین نیاورد.
دوتامون به هدف پیشونی روی هم اسلحه گرفته بودیم ؛ خشمم زیاد شده بود هم از موقعیتی که الان بود هم اتفاقات گذشته.
_تو اینجا چیکار میکنی؟ هوس مردن کردی دختری کودن؟
با حرص و دردی که داشتم بلند داد زدم و گفتم: "چرا هر جهنمی میرم تو اونجایی؟"
_تویی که روی من اسلحه گرفتی فکر کردی میتونی به من شلیک کنی؟ جانگ ناهی!
اروم اروم اسلحمو اوردم پایین و رو به بهش گفتم: "پس تو بهم شلیک کن ؛ جئون جونگکوک!"
_خیل عوص شدی ناهی!
_آره اون دختری که اون روز ولش کردی نیستم!
همینطوری اسلحه رو پیشونیم گرفته بود و حرف های الکی میزد که با جدیت گفتم: "شلیک کن! نکنی من شلیک میکنم!"
خندهی کرد و اسلحشو اورد پایین فکر میکرد شوخی میکنم ، تا اسلحه رو اورد پایین زود اسلحمو اوردم بالا و شلیک کردم بهش.
جوری هدف گرفتم که تیر بهش نخوره فقط از کنار بازوش یه خراش بندازه ؛ زود بازوشو گرفت .. هم خواستم از کنارش رد شم زود مچ دستامو گرفت و کشیدم.
_چیکار میکنی ولم کن!
منو با زور برد طرف ماشین با دردی که تو پاهام داشتم نمیتونستم مخالفت کنم که چشم به تیان خورد با تعجب گفتم: "این اینجا چیکار میکنه؟"
در ماشین رو باز کرد و فقط گفت: "سوارشو"
وقتی دید سوار نمیشم منو گرفت و انداخت تو ماشین ، کنارم نشست تا از در دیگه خارج نشم.
_چیشده جونگکوک؟
_در هارو قفل کن تیان و فعلا چیزی نگو!
تیان در هارو قفل کرد و ماشین رو استارت زد و برگشت به پشت و به ما نگاه کرد ، گفت: "ناهی!!؟"
_اره منم ، این داداشت نمیدونم از من چی میخواد.
_تیان برو سمت خونه جنگلی.
تیان راه افتاد ؛ برگشتم طرف جونگکوک تا اعتراض کنم که دیدم سرشو تکیه داده به پشت و چشاش هعی داره میره ؛ با دست یه تکون محکمی بهش دادم
_تو چته؟! چیشدی؟
چشمم به بازوش خورد که پر از خون بود
_نکنه!
زود لباسشو پاره کردم تا زخمشو ببینم ، درست بود تیر بهش خورده بود اما من هیچوقت تو هدف گیریم اشتباهی نکرده بودم!
_تیان!
تیان زود برگشت طرفمون که هم جونگکوک رو دید زود ترمز گرفت که پرتاب شدم جلو و موهام ریخت جلوی صورتم
_جونگکوک چش شده!!(بلند) چیکار کردی باهاش؟
برگشتم عقب و موهامو دادم کنار و گفتم: "الان حرف اضافه نزن دکتر خبر کن به همونجایی که داریم میریم."
برگشت و دوباره ماشین رو روشن کرد ، هل شده بود که داداشش رو تو این وضعیت میدید!
یه تیکه از پیرهنمو پاره کرد و بستم دور بازوش .
_تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه!
سوالی بهش نگاه میکردم که بلاخره دهن وا کرد و گفت: "تا نیم ساعت دیگه همه نگهبان ها میان سر شیفت و جاشون بهتره وقت تلف نکنی اینجا."
و ادامه حرفشو با نیشخند گفت: "البته زنده بودنت رو تضمین نمیکنم چون اون بلاخره جونسونِ!"
تا این حرف رو زد با پاهام یه ضربه ای به پشت سرش وارد کردم که بی هوش شد.
_مرتیکهی شغال! تازه میگه بهم لطف میکنه.
وقت نداشتم پس عجله کردم ، با چشام تو عمارتو یه نگاهی انداختم که یهوقت سر نخی بجا نزارم ! وقتی دیدم چیزی نیست سریع دوییدم و از در پشت عمارت خارج شدم.
____
_خب رسیدیم بپر پایین ، زودی بیایی ها منو یساعت معطل نکنی!
با چشم غوره ای که بهش رفت با حرص پیاده شد ، وارد حیاط عمارت شد با تعجب اطراف رو نگاه میکرد .. براش عجیب بود که کسی نیست.
_ جونسونی که دم دستشویی هم نگهبان میزاشت الان عمارتش خالیه! (با نیشخند)
هم خواست وارد بشه با شنیدن شکستن چیزی یهو متوقف شد ، چند قدم رفت عقب و با سر به اطراف نگاه میکرد .. صدای دوییدن یه نفر رو شنید که زود اسلحشو در اورد و گارد گرفته رفت طرف صدا ؛ با دیدن یک نفر تو تاریکی شب زود اسلحشو رو به پیشنونیش گرفت که یهو طرف متوقف شد و با نفس نفس سر جاش ایست کرد.
___
هم از در خارج شدم شروع به دوییدن کردم ، وقت برای وقت تلف کردن نداشتم که یهو با گلدون بزرگی برخورد کردم که یکجا شکست که پاهام از طرفش آسیب بدی دید .
_گندش بزنن!
با اینکه درد داشتم بازم نزاشتم باعث توقفم باشه ، وقتی به سمت چپ تاب خوردم دیدم یکی با اسلحه رو به روم واستاده که یهو سرجام خشکم زد و نفس ها تند شده بود ، بعد از اینکه موقعیت رو درک کردم زود از کمرم اسلحمو در اوردم و رو پیشنویش هدف گرفتم.
وقتی به قیافش با دقت نگاه کردم دیدم جونگکوکه! اونم انگار تازه فهمیده بود من کیم که دوتایی بت زده به هم نگاه میکردیم ولی هیچکدوممون اسلحشو پایین نیاورد.
دوتامون به هدف پیشونی روی هم اسلحه گرفته بودیم ؛ خشمم زیاد شده بود هم از موقعیتی که الان بود هم اتفاقات گذشته.
_تو اینجا چیکار میکنی؟ هوس مردن کردی دختری کودن؟
با حرص و دردی که داشتم بلند داد زدم و گفتم: "چرا هر جهنمی میرم تو اونجایی؟"
_تویی که روی من اسلحه گرفتی فکر کردی میتونی به من شلیک کنی؟ جانگ ناهی!
اروم اروم اسلحمو اوردم پایین و رو به بهش گفتم: "پس تو بهم شلیک کن ؛ جئون جونگکوک!"
_خیل عوص شدی ناهی!
_آره اون دختری که اون روز ولش کردی نیستم!
همینطوری اسلحه رو پیشونیم گرفته بود و حرف های الکی میزد که با جدیت گفتم: "شلیک کن! نکنی من شلیک میکنم!"
خندهی کرد و اسلحشو اورد پایین فکر میکرد شوخی میکنم ، تا اسلحه رو اورد پایین زود اسلحمو اوردم بالا و شلیک کردم بهش.
جوری هدف گرفتم که تیر بهش نخوره فقط از کنار بازوش یه خراش بندازه ؛ زود بازوشو گرفت .. هم خواستم از کنارش رد شم زود مچ دستامو گرفت و کشیدم.
_چیکار میکنی ولم کن!
منو با زور برد طرف ماشین با دردی که تو پاهام داشتم نمیتونستم مخالفت کنم که چشم به تیان خورد با تعجب گفتم: "این اینجا چیکار میکنه؟"
در ماشین رو باز کرد و فقط گفت: "سوارشو"
وقتی دید سوار نمیشم منو گرفت و انداخت تو ماشین ، کنارم نشست تا از در دیگه خارج نشم.
_چیشده جونگکوک؟
_در هارو قفل کن تیان و فعلا چیزی نگو!
تیان در هارو قفل کرد و ماشین رو استارت زد و برگشت به پشت و به ما نگاه کرد ، گفت: "ناهی!!؟"
_اره منم ، این داداشت نمیدونم از من چی میخواد.
_تیان برو سمت خونه جنگلی.
تیان راه افتاد ؛ برگشتم طرف جونگکوک تا اعتراض کنم که دیدم سرشو تکیه داده به پشت و چشاش هعی داره میره ؛ با دست یه تکون محکمی بهش دادم
_تو چته؟! چیشدی؟
چشمم به بازوش خورد که پر از خون بود
_نکنه!
زود لباسشو پاره کردم تا زخمشو ببینم ، درست بود تیر بهش خورده بود اما من هیچوقت تو هدف گیریم اشتباهی نکرده بودم!
_تیان!
تیان زود برگشت طرفمون که هم جونگکوک رو دید زود ترمز گرفت که پرتاب شدم جلو و موهام ریخت جلوی صورتم
_جونگکوک چش شده!!(بلند) چیکار کردی باهاش؟
برگشتم عقب و موهامو دادم کنار و گفتم: "الان حرف اضافه نزن دکتر خبر کن به همونجایی که داریم میریم."
برگشت و دوباره ماشین رو روشن کرد ، هل شده بود که داداشش رو تو این وضعیت میدید!
یه تیکه از پیرهنمو پاره کرد و بستم دور بازوش .
۹.۷k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.