p:¹
(فصل دوم)
ته ویو
بالاخره گفتم...گفتم اما هنوز دلم صاف نشد ...خالی نشده...هنوز پرم ..پرم از ندیده شدن ...پر از بی مهری ...پر از..بی مادری..چه خانواده ای واقعا...یه پدر خود رای..و با همسر تقلبی و به اصطلاح مادر!...و یه برادر تنی که...که...اههه ..اره خوب خیلی خوب...ولی نمی تونست تصمیم بگیره که من چیزی ندونم..نمیتونست فقط بفکر من باشه...شاید دیگ..صمیمی نشیم..نمیدونم...شاید ولی نشه..ای کاش نشه اون چیزی که تو فکرمه ..نفسمو بیرون دادم و دوش و بستم ...یه دوش اب سرد یکم بهترم کرد ..فقط یکم...اونقدری که عصبانیت کل این سال و سر این بدبخت در نیارم! حوله رو دور پایین تنم پیچیدم و رفتم بیرون ...هنوزم ساکت روی تخت نشسته بود بی توجه و بهش رفتم جلو اینه و توی موهام دست کشید و دادمشون بالا ...پنج شیش باری انجامش دادم ...خودمو مشغول نشون دادم ...از توی اینه که دیدش میزدم ...خیره به زمین بود و بدجور تو فکر ...هنوز مات حرفای پایینه نمیدونم تونسته هضمش کنه یا ن..رفتم سمت کمد لباس ها و یه تیشرت سفید و شلوار راحتی پوشیدم ...حوله رو انداختم روی سرم نشستم جلوی اینه ...با حوله نم موهام و میگرفت و فکر میکردم اصلا حواسم توی اتاق نبود ...نه من ..نه اون هچکدوممون اینجا حضور نداشتیم ...فکرمون یه جای دیگ بود ...اینقدی که حتی متوجه گذشت زمانم نمی شدیم ...نمی تونستم بزارم بیشتر از این تو فکر باشه ...هم خودم ...هم اون ..توی تصمیم آنی برگشتم سمتش و گفتم:به چی فکر میکنی؟
سرشو بالا اورد نگام کرد اروم لب زد:هی..چی
تهیونگ:واسه هیچی انقد تو فکری...
یکم خودشو جابه جا کرد و نگاشو داد به تیشرتم ...اروم گفت:نه..
تهیونگ:خوب میشنوم..
اجازه دادم حرفاشو بگه ..تا از این همه فکر بکشمش بیرون ...ولی چیزی نگفت ...چن مینی وایسادم ولی حرفی نزد ..تو چشماش پر حرف بود ..ولی انگار به زبون اوردتش واسش خیلی سخت بود ...چرا...چرا اینقد جلوی من حرف زدن براش سخته ...نمیخواد یا ..احساسه بدی داره ...شاید دوتاش ..گیج شدم ...باید حس راحتی پیدا کنه؟...چیکار کنم...نگامو توی اتاق چرخوندم و به یه جا خیره شدم ...بعد چن مین سکوت ..حوله رو گذاشتم روی میز و رفتم سمتش ...لبه تخت بود ...پایین پاش نشستم انجوری بهتر ارتباط میگیره ..شاید اگه پایین ار ببینم بهتر حرفشو بگه ...رو به روش نشستن معذبش میکنه ..اینطور فک میکنم ..تو چشماش خیره شدم ..اونم نگاشو داد بهم ..تعجب کم رنگی رو میشد از تو چشماش خوند ..انقدر ساده بود که خیلی راحت حس اون لحظه شو میشد درک کرد ..برای منی که انواع ادم های مختلف و توی زندگیم دیدم و تجربه کردم ...فهمیدن حس یه دختر ساده و حتی خوندن مغزش کار اسونی بود ...سادگی چشماشو و صداقت قلبشو دوست دارم ...شاید تنها کسی که میتونم بی غید و شرط حرف شو بدون گفتن بفهمم ...بدون گفتم ناراحتی و بدون گفتن ترس و بدون گفتن خوشحالی ...همشو بفهمم...برعکس ادمای اطرافم که چهره ساختگیشون انقد مرموز و مقاوم که حتی به خودمم شک میکنم ...چه برسه به اون ...بعد یه مکث که میدونم طولانی بود ..اروم دستم و کشیدم روی رون پاش تا حس راحتی داشته باشه ...توی چشماش نگاه کردم که نگاشو از دستم گرفت داد به چشمام ..لبخند محوی زدم که از من بعید بود ..خیلی ..ولی باید خودشو خالی میکرد...
تهیونگ:ا/ت
سعی کردم با صدا زدن اسمش این حس راحتی و بهش الغا کنم که فک کنم موفقم شدم ..انگار یکم یخش اب شد..
ا/ت:همم
تهیونگ:بگو ببینم توی دلت چی میگذره؟..
اروم پلک زد و انگاری دلشو زد به
ا/ت:تو...تو..گفتی من...من حامله ام ..ولی ..من...م
پریدم وسط حرفشو گفتم:اولا..تهیونگ...دوما درسته ..من گفتم
ا/ت:خب...چیزه..عصبی نشی ..ولی من نیستم
با این حرفش خندم گرفت ..و اصلا توی نگه داریش موفق نبودم ...واسع چی عصبی بشم خب...من حرف زدم لابد چیزی میدونستم دیگ ..
سرمو بالا پایین کردم و گفتم:هستی...
ا/ت:میگم نیستم ...اصلا تو از کجا میدونی مگه تو شکم منی؟
یه خنده صدا داری کردم ..خوبه ...داره راحت حرف میزنه ...دیگ میتونم از زبونش بکشم بیرون ....
تهیونگ:یه جورایی اره
گیج سرشو کج کرد و گفت:یعنی...چی؟
تهیونگ:مطمئن باش یه مرد میدونه تو رابطه چیکار کرده!....وقتی میگم حامله ای قبول کن ...
ته ویو
بالاخره گفتم...گفتم اما هنوز دلم صاف نشد ...خالی نشده...هنوز پرم ..پرم از ندیده شدن ...پر از بی مهری ...پر از..بی مادری..چه خانواده ای واقعا...یه پدر خود رای..و با همسر تقلبی و به اصطلاح مادر!...و یه برادر تنی که...که...اههه ..اره خوب خیلی خوب...ولی نمی تونست تصمیم بگیره که من چیزی ندونم..نمیتونست فقط بفکر من باشه...شاید دیگ..صمیمی نشیم..نمیدونم...شاید ولی نشه..ای کاش نشه اون چیزی که تو فکرمه ..نفسمو بیرون دادم و دوش و بستم ...یه دوش اب سرد یکم بهترم کرد ..فقط یکم...اونقدری که عصبانیت کل این سال و سر این بدبخت در نیارم! حوله رو دور پایین تنم پیچیدم و رفتم بیرون ...هنوزم ساکت روی تخت نشسته بود بی توجه و بهش رفتم جلو اینه و توی موهام دست کشید و دادمشون بالا ...پنج شیش باری انجامش دادم ...خودمو مشغول نشون دادم ...از توی اینه که دیدش میزدم ...خیره به زمین بود و بدجور تو فکر ...هنوز مات حرفای پایینه نمیدونم تونسته هضمش کنه یا ن..رفتم سمت کمد لباس ها و یه تیشرت سفید و شلوار راحتی پوشیدم ...حوله رو انداختم روی سرم نشستم جلوی اینه ...با حوله نم موهام و میگرفت و فکر میکردم اصلا حواسم توی اتاق نبود ...نه من ..نه اون هچکدوممون اینجا حضور نداشتیم ...فکرمون یه جای دیگ بود ...اینقدی که حتی متوجه گذشت زمانم نمی شدیم ...نمی تونستم بزارم بیشتر از این تو فکر باشه ...هم خودم ...هم اون ..توی تصمیم آنی برگشتم سمتش و گفتم:به چی فکر میکنی؟
سرشو بالا اورد نگام کرد اروم لب زد:هی..چی
تهیونگ:واسه هیچی انقد تو فکری...
یکم خودشو جابه جا کرد و نگاشو داد به تیشرتم ...اروم گفت:نه..
تهیونگ:خوب میشنوم..
اجازه دادم حرفاشو بگه ..تا از این همه فکر بکشمش بیرون ...ولی چیزی نگفت ...چن مینی وایسادم ولی حرفی نزد ..تو چشماش پر حرف بود ..ولی انگار به زبون اوردتش واسش خیلی سخت بود ...چرا...چرا اینقد جلوی من حرف زدن براش سخته ...نمیخواد یا ..احساسه بدی داره ...شاید دوتاش ..گیج شدم ...باید حس راحتی پیدا کنه؟...چیکار کنم...نگامو توی اتاق چرخوندم و به یه جا خیره شدم ...بعد چن مین سکوت ..حوله رو گذاشتم روی میز و رفتم سمتش ...لبه تخت بود ...پایین پاش نشستم انجوری بهتر ارتباط میگیره ..شاید اگه پایین ار ببینم بهتر حرفشو بگه ...رو به روش نشستن معذبش میکنه ..اینطور فک میکنم ..تو چشماش خیره شدم ..اونم نگاشو داد بهم ..تعجب کم رنگی رو میشد از تو چشماش خوند ..انقدر ساده بود که خیلی راحت حس اون لحظه شو میشد درک کرد ..برای منی که انواع ادم های مختلف و توی زندگیم دیدم و تجربه کردم ...فهمیدن حس یه دختر ساده و حتی خوندن مغزش کار اسونی بود ...سادگی چشماشو و صداقت قلبشو دوست دارم ...شاید تنها کسی که میتونم بی غید و شرط حرف شو بدون گفتن بفهمم ...بدون گفتم ناراحتی و بدون گفتن ترس و بدون گفتن خوشحالی ...همشو بفهمم...برعکس ادمای اطرافم که چهره ساختگیشون انقد مرموز و مقاوم که حتی به خودمم شک میکنم ...چه برسه به اون ...بعد یه مکث که میدونم طولانی بود ..اروم دستم و کشیدم روی رون پاش تا حس راحتی داشته باشه ...توی چشماش نگاه کردم که نگاشو از دستم گرفت داد به چشمام ..لبخند محوی زدم که از من بعید بود ..خیلی ..ولی باید خودشو خالی میکرد...
تهیونگ:ا/ت
سعی کردم با صدا زدن اسمش این حس راحتی و بهش الغا کنم که فک کنم موفقم شدم ..انگار یکم یخش اب شد..
ا/ت:همم
تهیونگ:بگو ببینم توی دلت چی میگذره؟..
اروم پلک زد و انگاری دلشو زد به
ا/ت:تو...تو..گفتی من...من حامله ام ..ولی ..من...م
پریدم وسط حرفشو گفتم:اولا..تهیونگ...دوما درسته ..من گفتم
ا/ت:خب...چیزه..عصبی نشی ..ولی من نیستم
با این حرفش خندم گرفت ..و اصلا توی نگه داریش موفق نبودم ...واسع چی عصبی بشم خب...من حرف زدم لابد چیزی میدونستم دیگ ..
سرمو بالا پایین کردم و گفتم:هستی...
ا/ت:میگم نیستم ...اصلا تو از کجا میدونی مگه تو شکم منی؟
یه خنده صدا داری کردم ..خوبه ...داره راحت حرف میزنه ...دیگ میتونم از زبونش بکشم بیرون ....
تهیونگ:یه جورایی اره
گیج سرشو کج کرد و گفت:یعنی...چی؟
تهیونگ:مطمئن باش یه مرد میدونه تو رابطه چیکار کرده!....وقتی میگم حامله ای قبول کن ...
۲۱۸.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.