P6
ارباب ؟ نه نه من نیستم برگشتم و روبه جیسو گفتم : تو آشپزیت از من بهتر بود درسته ؟
جیسو : میگم از هر دریایی ماهی میگری همینه .
خندیدم که گفت : باشه برو میز ها رو تمیز کن .
(چند ساعت بعد)
میزا رو تمیز کردم و رفتم توی اشپزخونه جیسو هم کارش تموم شده بود با لحن فضولانه ای گفتم : چی درست کردی ؟
جیسو : سوپ جوانه ی لوبیا
اوه عجب غذایی واقعا دستپخت خوبی داره کارمون که تموم شد رفتیم توی اتاق جیسو نشست روی صندلی و با گوشیش بازی کرد منم رفتم روی تخت نشستم و دوباره شروع کردم کتاب خوندن .
اینقدر غرق خوندنش شدم که نفهمیدم زمان چجوری گذشت .
کتاب رو تموم کردم زیاد بود ۳۴۲ صفحه بود ولی ازششو داشت چشمام یکم درد گرفته بود که با دستم چشممو مالیدم، جیسو بلند شد اومد روی تخت خوابید و با همون حالت گفت : بسه دیگه بخواب ساعتو دیدی ؟
پلک هامو بهم زدم و یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ۸ شب بود مگه چقدر کتاب خوندم ؟
متعجب بودم که جیسو گفت : پاشو برقو خاموش کن .
پاشدم رفتم برقو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم کتاب خوندن خستم کرده بود برای همین سریع خوابم برد . چند ساعت بعد با صدایی که شبیه دعواکردن بود از خواب پاشیدم سرم درد گرفته بود از اتاق رفتم بیرون راهرو تاریک بود و همه خواب بودن اخه کی این وقت شب دعوا میکنه بیخیال خیالاتی شدم خواستم برگردم تو اتاق که دوباره صداشون اومد اینبار مطمئن شدم واقعا صدا میاد ، رفتم سمت صدا که از یکی از اتاق های عمارت میومد دم در وایسادم صدای دعواشون بلند بود انگار یه زن و شوهر داشتن دعوا میکردن . صداشون میومد که میگفتن :
S : اون باید ازدواج کنه
R : اما جیمین که از اون بزرگتره
S : اون نمیخواد ازدواج کنه وقتی قبول نکنه ما نمیتونیم کاری کنیم
R : حالا میخوای چیکار میکنی ؟
S : این عمارت باید یه وارث داشته باشه برای همین اون باید ازدواج
R : بهش میخوای چیکار کنی ؟
S : فوقش بعد از اینکه یه وارث آورد دختره رو طلاق میده
طلاق ؟ دختره ؟ وارث ؟ اینا چین ؟
از در فاصله گرفتم و اروم رفتم تو اتاق دوباره ی روی تخت دراز کشیدم اما این بار فکرم درگیر حرفای اونا بود کی با کی ازدواج کنه ؟ جیمین از اون بزرگتره یعنی جیمین داداش داره ؟ شایدم خواهر داره؟ با دستم زدم روی پیشونیم تا از این همه فکر و خیال بیام بیرون رفتم زیر پتو که کم کم خوابم برد
(روز بعد)
از خواب پاشدم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود تا ساعت ۹ که همه از خواب بیدار شن وقت داشتم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون موهامو شونه کردم و بافتم کتاب رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، رفتم تو کتابخونه و به سمت قفسه ای که ازش کتاب برداشتم رفتم و کتاب رو گذاشتم سر جاش . با خودم گفتم : هنوز وقت داری بیا و یکم کتابارو نگاه کن .
توی قفسه های کتاب رو میدیم که یه کتاب نظرمو جلب کرد برش داشتم و روی جلدش رو بلند خوندم : خوردم کن
کتاب جالبی میومد صفحه اولش رو باز کردم و خواستم شروع به خوندم کنم که یکی پشت سرم گفت : ۱۲ تاجلده
جیسو : میگم از هر دریایی ماهی میگری همینه .
خندیدم که گفت : باشه برو میز ها رو تمیز کن .
(چند ساعت بعد)
میزا رو تمیز کردم و رفتم توی اشپزخونه جیسو هم کارش تموم شده بود با لحن فضولانه ای گفتم : چی درست کردی ؟
جیسو : سوپ جوانه ی لوبیا
اوه عجب غذایی واقعا دستپخت خوبی داره کارمون که تموم شد رفتیم توی اتاق جیسو نشست روی صندلی و با گوشیش بازی کرد منم رفتم روی تخت نشستم و دوباره شروع کردم کتاب خوندن .
اینقدر غرق خوندنش شدم که نفهمیدم زمان چجوری گذشت .
کتاب رو تموم کردم زیاد بود ۳۴۲ صفحه بود ولی ازششو داشت چشمام یکم درد گرفته بود که با دستم چشممو مالیدم، جیسو بلند شد اومد روی تخت خوابید و با همون حالت گفت : بسه دیگه بخواب ساعتو دیدی ؟
پلک هامو بهم زدم و یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ۸ شب بود مگه چقدر کتاب خوندم ؟
متعجب بودم که جیسو گفت : پاشو برقو خاموش کن .
پاشدم رفتم برقو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم کتاب خوندن خستم کرده بود برای همین سریع خوابم برد . چند ساعت بعد با صدایی که شبیه دعواکردن بود از خواب پاشیدم سرم درد گرفته بود از اتاق رفتم بیرون راهرو تاریک بود و همه خواب بودن اخه کی این وقت شب دعوا میکنه بیخیال خیالاتی شدم خواستم برگردم تو اتاق که دوباره صداشون اومد اینبار مطمئن شدم واقعا صدا میاد ، رفتم سمت صدا که از یکی از اتاق های عمارت میومد دم در وایسادم صدای دعواشون بلند بود انگار یه زن و شوهر داشتن دعوا میکردن . صداشون میومد که میگفتن :
S : اون باید ازدواج کنه
R : اما جیمین که از اون بزرگتره
S : اون نمیخواد ازدواج کنه وقتی قبول نکنه ما نمیتونیم کاری کنیم
R : حالا میخوای چیکار میکنی ؟
S : این عمارت باید یه وارث داشته باشه برای همین اون باید ازدواج
R : بهش میخوای چیکار کنی ؟
S : فوقش بعد از اینکه یه وارث آورد دختره رو طلاق میده
طلاق ؟ دختره ؟ وارث ؟ اینا چین ؟
از در فاصله گرفتم و اروم رفتم تو اتاق دوباره ی روی تخت دراز کشیدم اما این بار فکرم درگیر حرفای اونا بود کی با کی ازدواج کنه ؟ جیمین از اون بزرگتره یعنی جیمین داداش داره ؟ شایدم خواهر داره؟ با دستم زدم روی پیشونیم تا از این همه فکر و خیال بیام بیرون رفتم زیر پتو که کم کم خوابم برد
(روز بعد)
از خواب پاشدم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود تا ساعت ۹ که همه از خواب بیدار شن وقت داشتم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون موهامو شونه کردم و بافتم کتاب رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، رفتم تو کتابخونه و به سمت قفسه ای که ازش کتاب برداشتم رفتم و کتاب رو گذاشتم سر جاش . با خودم گفتم : هنوز وقت داری بیا و یکم کتابارو نگاه کن .
توی قفسه های کتاب رو میدیم که یه کتاب نظرمو جلب کرد برش داشتم و روی جلدش رو بلند خوندم : خوردم کن
کتاب جالبی میومد صفحه اولش رو باز کردم و خواستم شروع به خوندم کنم که یکی پشت سرم گفت : ۱۲ تاجلده
۱۵.۰k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.