the castle پارت دهم بخش دوم
لیسا: من میام!
جین هم مثل لیسا گفت: نمیای!
لیسا: آخه چرا نیام ؟
جین: چون نهههه این دفعه فقط منو نامجون میریم
لیسا: من میامممممم!
جین با داد دوست پسرشو صدا کرد تا توی بحث نیومدن لیسا به خونه پسر دایی هاش کمکش کنه: نامجوننننننننننن!
نامجون از توی اتاق با ملایمت گفت: جون دلم ؟
جین با صدای مهربون دوست پسرش آروم تر شد و گفت: عشقم بیا اینجا....
نامجون سریع اومد کنارشون و گفت: خب خب ببینم دعوا سر چیه؟
لیسا: نامجونیییی سوکجین اوپا نمیذاره منم شب باهاتون بیام...
نامجون با لحن ارومی گفت: ببین لیسا کیوتی...امشب رو بذار برای معرفی من به تهیونگ هیونگ و یونگی شیی بریم شاید یه چیزی از گذشتم پیدا کردم تا بهت بگم خب؟
به علاوه به قول یونگی شیی یه دفعه دیگه پنج تایی میریم بیرون.
لیسا با ذوق بالا پایین پرید و گفت: واقعا اینکارو میکنی؟!؟؟
نامجون: حتما کوچولو
لیسا: یه سوال....خب ببین اگه ما توی دنیای انسانا بودیم به احتمال زیاد سن ها مون فرق داشت پس الان میتونم اوپا صدات کنم؟
نامجون: حتما کوچولوووو
لیسا: یسسسس اوپااااااا
و پرید بغل پسر نیمه خون آشام و بوسه ای روی گونش زد.
جین با داد لیسا رو از دوست پسرش جدا کرد و گفت: اویییی داداش از بوی فرند من فاصله بگیراااااا
لیسا: ایشششش برو بابا .....من رفتم اصلا
بعد از خروج لیسا از اونجا نامجون با لحن ناراحتی گفت: جین...یه سوال دارم....
جین: جونم عشقم ؟
نامجون:چرا منو توی تصادف نجات دادی؟!
جین آهی کشید و گفت: خب فکر کنم الان بتونم برات تعریف کنم کامل....
این اتفاق همون چهار سال پیش انسانا و برای ما حدود ۴۰ سال میشه اتفاق افتاد....
یه شب من و تهیونگ برای اینکه بتونه کاملا نیمه خون آشامش رو کنترل کنه رفته بودیم جنگل انسانا....البته اون جنگل راه ورود ما از دنیای خون آشاما به انساناست
از اون موقع تهیونگ با اون انسانه...کیم جنی دوست بود...
تهیونگ نیمه خون آشام و نیمه انسانه....
نامجون که داشت با تمام دقت گوش میداد یه دفعه پرسید: یعنی چی ؟!
جین هم خنده ای به ری اکشنش کرد و توضیح داد: پدر یونگی و تهیونگ که میشه دایی من...
بعد از ازدواج با مامان یونگی...یه طوری که انگار فقط دلیل میخواست که با همه بخوابه ...
...........
ادامه دارد....
جین هم مثل لیسا گفت: نمیای!
لیسا: آخه چرا نیام ؟
جین: چون نهههه این دفعه فقط منو نامجون میریم
لیسا: من میامممممم!
جین با داد دوست پسرشو صدا کرد تا توی بحث نیومدن لیسا به خونه پسر دایی هاش کمکش کنه: نامجوننننننننننن!
نامجون از توی اتاق با ملایمت گفت: جون دلم ؟
جین با صدای مهربون دوست پسرش آروم تر شد و گفت: عشقم بیا اینجا....
نامجون سریع اومد کنارشون و گفت: خب خب ببینم دعوا سر چیه؟
لیسا: نامجونیییی سوکجین اوپا نمیذاره منم شب باهاتون بیام...
نامجون با لحن ارومی گفت: ببین لیسا کیوتی...امشب رو بذار برای معرفی من به تهیونگ هیونگ و یونگی شیی بریم شاید یه چیزی از گذشتم پیدا کردم تا بهت بگم خب؟
به علاوه به قول یونگی شیی یه دفعه دیگه پنج تایی میریم بیرون.
لیسا با ذوق بالا پایین پرید و گفت: واقعا اینکارو میکنی؟!؟؟
نامجون: حتما کوچولو
لیسا: یه سوال....خب ببین اگه ما توی دنیای انسانا بودیم به احتمال زیاد سن ها مون فرق داشت پس الان میتونم اوپا صدات کنم؟
نامجون: حتما کوچولوووو
لیسا: یسسسس اوپااااااا
و پرید بغل پسر نیمه خون آشام و بوسه ای روی گونش زد.
جین با داد لیسا رو از دوست پسرش جدا کرد و گفت: اویییی داداش از بوی فرند من فاصله بگیراااااا
لیسا: ایشششش برو بابا .....من رفتم اصلا
بعد از خروج لیسا از اونجا نامجون با لحن ناراحتی گفت: جین...یه سوال دارم....
جین: جونم عشقم ؟
نامجون:چرا منو توی تصادف نجات دادی؟!
جین آهی کشید و گفت: خب فکر کنم الان بتونم برات تعریف کنم کامل....
این اتفاق همون چهار سال پیش انسانا و برای ما حدود ۴۰ سال میشه اتفاق افتاد....
یه شب من و تهیونگ برای اینکه بتونه کاملا نیمه خون آشامش رو کنترل کنه رفته بودیم جنگل انسانا....البته اون جنگل راه ورود ما از دنیای خون آشاما به انساناست
از اون موقع تهیونگ با اون انسانه...کیم جنی دوست بود...
تهیونگ نیمه خون آشام و نیمه انسانه....
نامجون که داشت با تمام دقت گوش میداد یه دفعه پرسید: یعنی چی ؟!
جین هم خنده ای به ری اکشنش کرد و توضیح داد: پدر یونگی و تهیونگ که میشه دایی من...
بعد از ازدواج با مامان یونگی...یه طوری که انگار فقط دلیل میخواست که با همه بخوابه ...
...........
ادامه دارد....
۳.۴k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.