𝔭𝔞𝔯𝔱/24
سر و وضعش آشفته بود نمیدونست از این کاری که میخواد بکنه مطمئن هست یا نه اما الان دیگه برای تصمیم گرفتن دیر شده بود چون الان جلوی در عمارت تهیونگ بود
به هر حال باید حرف میزدن میدونست بیان گذشته سخته چه درست چه غلط اما باید حرف میزدن باید از اتفاق های پنهان شده حرف میزدن
چند قدمی جلو رفت و دستش رو برای زدن زنگ عمارت بالا برد اما با فکری دوباره دستش رو هوا خشک شد
عجیب نیست؟ بعد این هم سال بدون هیچ دیداری و حرفی الان جلوی در این عمارت که پدر بچش و معشوقه اش حضور داشت ایستاد بود
از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و به سمت پله های نچندان زیاد جلوی عمارت قدم برداشت قدم آروم بود طوری برای بار هزارم به خودش گفت
"باید حقیقت و بدونی"
دیگه بدون هیچ فکری به در حمله کرد و زنگ و فشار داد طولی نکشید که يه خانم نسبتا میان سال در رو باز کرد و لبخند محوی گفت
"فرمایید با کی کار دارید؟"
ایملدا"به غير از کیم تهیونگ دیفکی اینجاست"
زن یکم بیشتر در رو باز کرد و عقب رفت که ایملدا قدمی برداست وارد شد چند قدمی برداشت که به پذیرایی بزرگ عمارت رسید ندید کسی و جو ساکت ساکت به طرف زن برگشت و گفت
"آقای کیم تهیونگ کجاست؟"
زن درحالی که عقب تر از ایملدا ایستاده بود گفت" اتاقشون هستن لطفا بشینید الان بهشون اطلاع میدم"
خواست قدمی برداره اما ایملدا مانعش شد و گفت "لطفا تا اتاقشون راهنمایی کن"
زن لحن و طرز صبح ایملدا تعجب کرد فقط آدمای بزرگ و نزدیک میتونستن از این پذیرایی رد بشن و به تهیونگ نزدیک بشن
زن که لحن سرد و با تحکم ایملدا رو دیده بود دیگه حرفی نزد و جلو شد و از پله ها بالا رفت
به اتاق تکی که توی طبقه سوم وجود داشت رسیدن زن از جلوی ایملدا کنار رفت
ایملدا نگاهی به در اتاق بعد به زن کرد و بهش گفت که میتونه بره بعد رفتن زن نگاهی به در کرد و نفسش رو بیرون داد
واقعا توانایی روبه رو شدن باهاش داشت مخصوصا الان که قرار بود از گذشته مشترکشون صبحت کنن
جلو رفت و تقه ای به در زد با صدای محکم تهیونگ که اجازه ورود داده بود تفسش برده بود و تپش قلبش بالا رفته
نفس عمیقی کشید و درو باز کرد تهیونگ و دید که جلوی پنچره قدی اتاق در حالی که سیگار و گیلاسش رو به یه دست گرفت بود به بیرون خیره شده بود
چرا بعد این همه سال بازم این حالی شده بود احساس دلتنگی نفرت خورد شدن شکسته شدن تنهایی میکرد میخواست حرفی بزنه اما انگار لال شده بود
تهیونگ که از ساکت بودن مهمونش متعجب شده بود سمتش برشت اما به چشماش اعتماد نداشت واقعا دختر کوچولوش اینجا بود؟
به هر حال باید حرف میزدن میدونست بیان گذشته سخته چه درست چه غلط اما باید حرف میزدن باید از اتفاق های پنهان شده حرف میزدن
چند قدمی جلو رفت و دستش رو برای زدن زنگ عمارت بالا برد اما با فکری دوباره دستش رو هوا خشک شد
عجیب نیست؟ بعد این هم سال بدون هیچ دیداری و حرفی الان جلوی در این عمارت که پدر بچش و معشوقه اش حضور داشت ایستاد بود
از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و به سمت پله های نچندان زیاد جلوی عمارت قدم برداشت قدم آروم بود طوری برای بار هزارم به خودش گفت
"باید حقیقت و بدونی"
دیگه بدون هیچ فکری به در حمله کرد و زنگ و فشار داد طولی نکشید که يه خانم نسبتا میان سال در رو باز کرد و لبخند محوی گفت
"فرمایید با کی کار دارید؟"
ایملدا"به غير از کیم تهیونگ دیفکی اینجاست"
زن یکم بیشتر در رو باز کرد و عقب رفت که ایملدا قدمی برداست وارد شد چند قدمی برداشت که به پذیرایی بزرگ عمارت رسید ندید کسی و جو ساکت ساکت به طرف زن برگشت و گفت
"آقای کیم تهیونگ کجاست؟"
زن درحالی که عقب تر از ایملدا ایستاده بود گفت" اتاقشون هستن لطفا بشینید الان بهشون اطلاع میدم"
خواست قدمی برداره اما ایملدا مانعش شد و گفت "لطفا تا اتاقشون راهنمایی کن"
زن لحن و طرز صبح ایملدا تعجب کرد فقط آدمای بزرگ و نزدیک میتونستن از این پذیرایی رد بشن و به تهیونگ نزدیک بشن
زن که لحن سرد و با تحکم ایملدا رو دیده بود دیگه حرفی نزد و جلو شد و از پله ها بالا رفت
به اتاق تکی که توی طبقه سوم وجود داشت رسیدن زن از جلوی ایملدا کنار رفت
ایملدا نگاهی به در اتاق بعد به زن کرد و بهش گفت که میتونه بره بعد رفتن زن نگاهی به در کرد و نفسش رو بیرون داد
واقعا توانایی روبه رو شدن باهاش داشت مخصوصا الان که قرار بود از گذشته مشترکشون صبحت کنن
جلو رفت و تقه ای به در زد با صدای محکم تهیونگ که اجازه ورود داده بود تفسش برده بود و تپش قلبش بالا رفته
نفس عمیقی کشید و درو باز کرد تهیونگ و دید که جلوی پنچره قدی اتاق در حالی که سیگار و گیلاسش رو به یه دست گرفت بود به بیرون خیره شده بود
چرا بعد این همه سال بازم این حالی شده بود احساس دلتنگی نفرت خورد شدن شکسته شدن تنهایی میکرد میخواست حرفی بزنه اما انگار لال شده بود
تهیونگ که از ساکت بودن مهمونش متعجب شده بود سمتش برشت اما به چشماش اعتماد نداشت واقعا دختر کوچولوش اینجا بود؟
۳۱.۷k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.