عشق سیاه پارت ۸
ویو میساکی
کلی باهم حرف زدیم و خیلی خوش گذشت دیگه میخواستیم بریم لونا و کوک با میرا و جیمین رفتن و من فقط موندم
تهیونگ : میساکی یه چیزی ازت بخوام قبول میکنی ؟
میساکی : چی ؟
تهیونگ : میشه امشب رو پیش من بمونی
میساکی : چی آخه ...
تهیونگ : لطفا (کیوت)
میساکی : اه قیافتو اونجوری نکن ولی به مامان و بابام چی بگم؟
تهیونگ من بهشون زنگ میزنم میگم تازه فردا هم مدرسه ها تعطیله
میساکی : باشه
تهیونگ : مرسییییی (ذوق)
زنگ زدم و به مامان و باباش گفتم که پیش من میمونه
میساکی : خب حالا چیکار کنیم ؟
تهیونگ : فیلم ببینیم
میساکی : آره چه ژانری ؟
تهیونگ : ترسناک
میساکی : آره خوبه
رفتم خوراکی آوردم و نشستم داشتیم نگاه میکردیم که یهو به جای ترسناکش رسید و یه جیغ بلندی کشیدم
تهیونگ : نترس بیا بغلم
میساکی : رفتم بغلش خیلی خوبی داشت کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
ویو تهیونگ
دیدم خوابش برده خیلی کیوت بود بردمش گذاشتمش رو تخت خودمم رفتم تو اتاق روبرویی خوابیدم شاید نخواد من پیشش بخوابم (بچم پاکه)
ویو میساکی
یه خواب خیلی بد دیدم اه کاش اون فیلم رو نمیدیدم پس تهیونگ کو از اتاق اومدم بیرون خیلی ترسیده بودم رفتم تو اتاق روبرو درو باز کردم و دیدم خوابه منم رفتم پیشش خوابیدم که دیدم بیدار شد
ویو تهیونگ
دیدم تخت تکون خورد چشمام رو باز کردم که با رنگ پریده میساکی مواجه شدم
تهیونگ : حالت خوبه(نگران)
میساکی : ن نه تورو خدا بذار پیشت بخوابم (ترس)
تهیونگ : اشکال نداره بیا بغلم بخواب
میساکی : وقتی رفتم تو بغلش احساس کردم دیگه ترس تو بدنم نیست
۱ سال بعد
ویو میساکی
یکسال گذشته ما هر ۶ تامون ازدواج کردیم تهیونگ یه شرکت بزرگ زده اما چند روز که باهام سرد شده امروز رفتم با لونا و میرا آزمایش دادم و فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم شاید تهیونگ هم خوشحال بشه امشب ازش میپرسم تو همین فکرا بودم که دیدم اومد اما با یه دختر
میساکی : این دختره کیه ؟
تهیونگ : دوست دخترمه
میساکی : چی میگی تهیونگ من زنتم
تهیونگ : تو دیگه زن من نیستی پس فردا وقت طلاق گرفتم تو فقط واسه من یه هوس بودی الانم گمشو از خونم بیرون
ویو میساکی
از حرفاش سر در نمی آوردم رفتم بالا با گریه وسایلم رو جمع کردم و رفتم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه لونا رفتم در زدم
لونا : کیه ؟
میساکی : منم
لونا : چیشده میساکی بیا تو ببینم
ویو میساکی
رفتم تو میرا و جیمین هم بودن قضیه رو براشون تعریف کردم
لونا : یعنی چی که ولت کرد
کوک : از تهیونگ توقع نداشتم
جیمین : خودتو ناراحت نکن هر تصمیمی بگیری ما پشتتیم
میرا : آره میخوای چیکار کنی
میساکی : میرم شینهای (یه شهر توی چین)فردا بلیط میگیرم میرم اونجا پیش پسر خالم و زنش بچمو خودم بزرگ میکنم .........
کلی باهم حرف زدیم و خیلی خوش گذشت دیگه میخواستیم بریم لونا و کوک با میرا و جیمین رفتن و من فقط موندم
تهیونگ : میساکی یه چیزی ازت بخوام قبول میکنی ؟
میساکی : چی ؟
تهیونگ : میشه امشب رو پیش من بمونی
میساکی : چی آخه ...
تهیونگ : لطفا (کیوت)
میساکی : اه قیافتو اونجوری نکن ولی به مامان و بابام چی بگم؟
تهیونگ من بهشون زنگ میزنم میگم تازه فردا هم مدرسه ها تعطیله
میساکی : باشه
تهیونگ : مرسییییی (ذوق)
زنگ زدم و به مامان و باباش گفتم که پیش من میمونه
میساکی : خب حالا چیکار کنیم ؟
تهیونگ : فیلم ببینیم
میساکی : آره چه ژانری ؟
تهیونگ : ترسناک
میساکی : آره خوبه
رفتم خوراکی آوردم و نشستم داشتیم نگاه میکردیم که یهو به جای ترسناکش رسید و یه جیغ بلندی کشیدم
تهیونگ : نترس بیا بغلم
میساکی : رفتم بغلش خیلی خوبی داشت کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
ویو تهیونگ
دیدم خوابش برده خیلی کیوت بود بردمش گذاشتمش رو تخت خودمم رفتم تو اتاق روبرویی خوابیدم شاید نخواد من پیشش بخوابم (بچم پاکه)
ویو میساکی
یه خواب خیلی بد دیدم اه کاش اون فیلم رو نمیدیدم پس تهیونگ کو از اتاق اومدم بیرون خیلی ترسیده بودم رفتم تو اتاق روبرو درو باز کردم و دیدم خوابه منم رفتم پیشش خوابیدم که دیدم بیدار شد
ویو تهیونگ
دیدم تخت تکون خورد چشمام رو باز کردم که با رنگ پریده میساکی مواجه شدم
تهیونگ : حالت خوبه(نگران)
میساکی : ن نه تورو خدا بذار پیشت بخوابم (ترس)
تهیونگ : اشکال نداره بیا بغلم بخواب
میساکی : وقتی رفتم تو بغلش احساس کردم دیگه ترس تو بدنم نیست
۱ سال بعد
ویو میساکی
یکسال گذشته ما هر ۶ تامون ازدواج کردیم تهیونگ یه شرکت بزرگ زده اما چند روز که باهام سرد شده امروز رفتم با لونا و میرا آزمایش دادم و فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم شاید تهیونگ هم خوشحال بشه امشب ازش میپرسم تو همین فکرا بودم که دیدم اومد اما با یه دختر
میساکی : این دختره کیه ؟
تهیونگ : دوست دخترمه
میساکی : چی میگی تهیونگ من زنتم
تهیونگ : تو دیگه زن من نیستی پس فردا وقت طلاق گرفتم تو فقط واسه من یه هوس بودی الانم گمشو از خونم بیرون
ویو میساکی
از حرفاش سر در نمی آوردم رفتم بالا با گریه وسایلم رو جمع کردم و رفتم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه لونا رفتم در زدم
لونا : کیه ؟
میساکی : منم
لونا : چیشده میساکی بیا تو ببینم
ویو میساکی
رفتم تو میرا و جیمین هم بودن قضیه رو براشون تعریف کردم
لونا : یعنی چی که ولت کرد
کوک : از تهیونگ توقع نداشتم
جیمین : خودتو ناراحت نکن هر تصمیمی بگیری ما پشتتیم
میرا : آره میخوای چیکار کنی
میساکی : میرم شینهای (یه شهر توی چین)فردا بلیط میگیرم میرم اونجا پیش پسر خالم و زنش بچمو خودم بزرگ میکنم .........
۸.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.