پارت شش): از زبون ا.ت: چشمامو باز کردم چقدر خوب خوابیده ب
پارت شش): از زبون ا.ت: چشمامو باز کردم چقدر خوب خوابیده بودم . نگاهی به جیمین کردم خواب بود .دلم نیومد بیدارش کنم .از یکی از بچه ها که اسمش سوجون بود پرسیدم:+ سوجون کی میرسیم سوجون نگاهشو بهم دوخت ° پنج دقیقه دیگه میرسیم لبخندی بهش زدم + مرسی اونم نگاهشو دوخته بود به چشمام و بعد به لبخندم نگاه کرد ° ا.ت + بله ° میدونی چقدر چشمات و لبخندت قشنگه با این حرفش لبخند مو پرنگ تر کردم + مرسی سوجونا توهم چشمات و لبخندت قشنگع ° مرسی نگاهمو ازش گرفتم و جیمینو بیدار کردم - سلام + سلام خوب خوابیدی - اوهوم چشمام هنوز خواب آلود بود خیلی کیوت شده بود گونشو لمس کردم و بوسیدمش جیمین تعجب کرد خودمم از کارم تعجب کردم جیمین که معلوم بود خوابش پریده گوشیشو در آورد. صدای گوشیم از توی جیبم اومد گوشیمو از توی جیبم در آوردم .یکی داشت بهم زنگ میزد .ناشناس بود.یعنی کی میتونه باشه؟. جواب دادم. + الو ^ الو سلام ا.ت + سلام شما؟^ شناختی؟ چند لحظه فکر کردم + نه نشناختم شما؟^ ا.ت منم سوهو وقتی گفت سوهو از ذوق نمیتونستم چیکار کنم سوهو پسر عموم بود که پنج سال بود از کره رفته بود و حکم برادرمو داشت + اوپااااا چه عجب یادی از من کردیی ^ تو که منو نمیشناختی + اوپااا انتظار نداری که بعد از پنج سال صداتو تشخیص بدم ^ عیبی ندارع قشنگم ا.ت الان کجایی ؟+ اوپا دارم میرم اردو . ^ ادرسشو برام میفرستی؟ + برای چی اوپا ؟^ میخوام بیام ببینمت + واقعاا اوپا خیلی خوبه خیلی دلتنگتم ^ برام میفرستی دیگه؟+ اره حتما اوپا برات وقتی رسیدم لوکیشن میفرستم ^ باشه قشنگم فعلا + فعلا اوپا گوشیو قطع کرد خیلی ذوق داشتم آنقدر که حد نداشت یهو نگاهم رفت سمت جیمین آنقدر با اعصبانیت نگام میکرد که انگار کسی رو کشته بودم + جیمینی چی شده؟× هیچی و نگاهشو ازم گرفت هر چی صداش میزدم جوابمو نمیداد + جیمینی قهر کردی؟ باز جواب نداد + برای چی قهر کردی آخه باز جوابمو نداد یه چیزی به ذهنم رسید + اوپااا چشمامو هم مظلوم کردم و با یه لحن نازی گفتم هیچ کس نمیتونست با این نگاه و لحن من خام نشه جیمین برگشت و نگام کرد زل زده بود به چشمام و حرفی نمیزد صورتمو نزدیک تر کردم باز به چشمام زل زد منم زل زدم در همین حالت بودیم که صدای یکی اومد که گفت رسیدیم .جیمین سریع نگاهشو ازم گرفت وقتی که از اتوبوس پیدا شدیم یادم اومد لوکیشن بفرستم .نگاهم به کوک افتاد انقدر که با عصبانیت نگام میکرد احساس میکردم یه گناهی کردم .گروه ما که من و جیمین و کوک و یونا و سوجون بودیم باید برای خودمون چادر میزدیم من وسط کوکوجیمین وایسادم که کمکشون کنم دوتاشون خیلی کمکم کردن بعد از چند دقیقه چادرمون درست شد وسایلمونو گذاشتیم داخلش و رفتیم بیرون برای خوردن ناهار بعد از خوردن ناهار داشتیم با بچه ها برمی گشتیم داخل چادر که صدای کسی رو شنیدم برگشتم ^ ا.ت کوچولو ما چه بزرگ شده بقیع هم برگشتن از شدت ذوق اشک توی چشمام جمع شد ^ نمیخوای بیای پیشم؟ و دستاشو باز کرد گریم شدت گرفت با دو رفتم و پریدم توی بغلش اونم منو توی بغلش فشرد اشکم هر لحظه شدتش بیشتر میشد + اوپا...هق هق دلم ....هق هق برات یه ذره.....هق هق شده بود ....هق هق اونم منو محکم تر توی بغلش فشرد و از صداش معلوم بود بغض داره ^ کوچولوی من من دلم بیشتر برات تنگ شده بود ببخشید ولی اینجا چه خبرع؟× سوال منم دقیق همینه برگشتم دیدم کوک و جیمین با صدا و چهره ای که دارن عصبانیتشونو کنترل میکنن از بغل سوهو جدا شدم و کنارش ایستادم خواستم حرفی بزنم که سوهو دستشو گذاشت روی کمرم و منو به سمت خودش کشید ^ این دختر تمام زندگی و وجود منه توی چشمای سوهو برق خاصی بود .اولین بار نیست این برقو توی چشماش میبینم ...خیلی از حرفش و رفتارش تعجب کردم ...نگاهشو ازم گرفت و خندید ^ شوخی کردم من پسر عموی ا.ت هستم
۳۷.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.