PART FIVE
(یک هفته بعد)
وارد قبرستان شد و به سمت یکی از مزار ها به راه افتاد روبه روی قبر که رسید قطره اشکی از چشمانش بر روی سنگ سرد قبر چکید.
در تمام این هفته روزی نبود که به مزار دوست زیبایش سر نزند...
حتی یک شب هم با وجود سرد بودن هوا در این جا خوابش برد و تمام شب را زیر ستاره ها ارام گرفت.
البته بیاید در مورد نگرانی های برادر بزرگترش صحبت نکنیم .
روز بعد نامجون تا توانست بر سر مملو از دردش غر زد و لحظه ای تنهایش نگزاشت .
دسته گل مورد علاقه ی جیمین را بر روی قبر گزاشت و بر روی نیمکت کنار قبر نشست.
جیمین عاشق گل های ارکیده بود.
و همیشه او را مجبور میکرد تا برای هر مناسبتی از آن گل ها بخرد.
تلخندی به خاطراتش زد و نگاهش را به عکس پسر داد لبخند پسر قلبش را به درد میاورد.
میدونی چرا اجازه ندادم تا بسوزوننت؟...نمیدونم اینکه زیر خروار ها خاک و سنگ باشی راحت تره یا اینکه به خاکستر تبدیل بشی...
ولی این رو بدون نمیتونستم دوباره سوختن یکی دیگه از عزیزانمو ببینم...من رو بخاطر خودخواهیام ببخش هیونگ... این دونسونگ نالایقت رو ببخش
با صدایی خش دار از گریه زمزمه کرد...
حدود یک ساعت در انجا در حال اشک ریختن و حرف زدن با قبر پسر بود که با حس کردن دستی بر روی شانه اش سریع به پشت برگشت و نخست وزیر را دید .
جی هوپ !
وارد قبرستان شد و به سمت یکی از مزار ها به راه افتاد روبه روی قبر که رسید قطره اشکی از چشمانش بر روی سنگ سرد قبر چکید.
در تمام این هفته روزی نبود که به مزار دوست زیبایش سر نزند...
حتی یک شب هم با وجود سرد بودن هوا در این جا خوابش برد و تمام شب را زیر ستاره ها ارام گرفت.
البته بیاید در مورد نگرانی های برادر بزرگترش صحبت نکنیم .
روز بعد نامجون تا توانست بر سر مملو از دردش غر زد و لحظه ای تنهایش نگزاشت .
دسته گل مورد علاقه ی جیمین را بر روی قبر گزاشت و بر روی نیمکت کنار قبر نشست.
جیمین عاشق گل های ارکیده بود.
و همیشه او را مجبور میکرد تا برای هر مناسبتی از آن گل ها بخرد.
تلخندی به خاطراتش زد و نگاهش را به عکس پسر داد لبخند پسر قلبش را به درد میاورد.
میدونی چرا اجازه ندادم تا بسوزوننت؟...نمیدونم اینکه زیر خروار ها خاک و سنگ باشی راحت تره یا اینکه به خاکستر تبدیل بشی...
ولی این رو بدون نمیتونستم دوباره سوختن یکی دیگه از عزیزانمو ببینم...من رو بخاطر خودخواهیام ببخش هیونگ... این دونسونگ نالایقت رو ببخش
با صدایی خش دار از گریه زمزمه کرد...
حدود یک ساعت در انجا در حال اشک ریختن و حرف زدن با قبر پسر بود که با حس کردن دستی بر روی شانه اش سریع به پشت برگشت و نخست وزیر را دید .
جی هوپ !
۲۸۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.