P3
P3
مامان رفت و من و جونگکوکی مونده بودیم که از کنارش بودن میترسیدم....
درسته که اخلاقش عوض شده بود...ولی بازم نمیشه...
_..شام نخور...کیمچی سردیه برات خوب نیست...
+....چی؟
_خوب نیست واست...
+میخوام بخورم...
سمتم اومد....
یاد اتفاقات قبلا افتادم و خودمو کشیدم عقب....
_...ب.. باشه چرا میترسی از من؟
کاریت ندارم....
+و...ولی من گشنمه....
_نگفتم هیجی نخور که..گفتم اینو نخور ضرر داره......
+....باشه....میخوام...میخوام بخوابم...
_!میخوای گشنه بخوابی؟...
مامان سوپ هم پخته....تو سوپ بخور باشه؟
+کوک.....
_چیه...
+...چیزی شده؟!
رفتارت باهام عوض شده....
سرشو انداخت پایین....
_..نه...چیزی نیست....
و رفت پیش سگش تو حیاط عمارت....
منم رفتم تو اتاقم....
از پنجره نگاهش میکردم....
هوا..هوا برای منی که زیر پتو ام هم سرده...
گفتم که دلمنمیاد....
یه پتو پیچیدم دورم و رفتم تو اتاقش.....
مامانش داشت وسیله هاشو مرتب میکرد....
=عه ات...چرا اومدی اینجا..
+یه کاپشن میخوام....
=واسه جونگکوک....
+آره..
=ببر عزیزم....
یدونه از کاپشن های مشکیش برداشتم.....
این کاپشن....وقتی رفتیم اینو خریدیم...وقتی برگشتیم خونه...
و..ولش کن...
رفتم پایین و دیدم پشتش به ساختمونه و سگش جلوش وایساده...از اون شکاری های مشکی....
زدم پشتش.... و سریع برگشت طرفم....
+اینو بپوش....هوا سرده....
_....مرسی....
و سگش باز بود....فوبیای من...تنها فوبیام...
دوید... طرفمو و واق واق کرد...
جیغ خفه ای کشیدم و فقط فهمیدم رفتم تو بغل جونگکوک....
جونگکوک بهش چند تا حرف زد تا اینکه دیگه کاری باهام نداشت....
به خودم اومدم دیدم تو بغلشم....دستمو از زیر کاپشنش بردم داخل و دور کمرش حلقه کردم و سرم رو سینش بود...
اونم از همه طرف بغلمگرفته بود...
_نترس....باهات کاری نداره...
سرمو بالا بردم تا به صورتش نگاه کنم.. گریه میکردم و نفس نفس میزدم...
+...د...داشت...(گریه)
_من نمیزارم داشته باشه....
+....همین الان اینو ببر ولش کن تو جنگل....این وحشیو(داد و گریه)
_خخخ....چقدر ترسویی...بابا کاریت نداره....
من اینجام از چی میترسی؟
+خوبه ننداختیم جلوش تیکه تیکم کنه...
_.میخوای بندازم....راحتی اینجا؟
مامان رفت و من و جونگکوکی مونده بودیم که از کنارش بودن میترسیدم....
درسته که اخلاقش عوض شده بود...ولی بازم نمیشه...
_..شام نخور...کیمچی سردیه برات خوب نیست...
+....چی؟
_خوب نیست واست...
+میخوام بخورم...
سمتم اومد....
یاد اتفاقات قبلا افتادم و خودمو کشیدم عقب....
_...ب.. باشه چرا میترسی از من؟
کاریت ندارم....
+و...ولی من گشنمه....
_نگفتم هیجی نخور که..گفتم اینو نخور ضرر داره......
+....باشه....میخوام...میخوام بخوابم...
_!میخوای گشنه بخوابی؟...
مامان سوپ هم پخته....تو سوپ بخور باشه؟
+کوک.....
_چیه...
+...چیزی شده؟!
رفتارت باهام عوض شده....
سرشو انداخت پایین....
_..نه...چیزی نیست....
و رفت پیش سگش تو حیاط عمارت....
منم رفتم تو اتاقم....
از پنجره نگاهش میکردم....
هوا..هوا برای منی که زیر پتو ام هم سرده...
گفتم که دلمنمیاد....
یه پتو پیچیدم دورم و رفتم تو اتاقش.....
مامانش داشت وسیله هاشو مرتب میکرد....
=عه ات...چرا اومدی اینجا..
+یه کاپشن میخوام....
=واسه جونگکوک....
+آره..
=ببر عزیزم....
یدونه از کاپشن های مشکیش برداشتم.....
این کاپشن....وقتی رفتیم اینو خریدیم...وقتی برگشتیم خونه...
و..ولش کن...
رفتم پایین و دیدم پشتش به ساختمونه و سگش جلوش وایساده...از اون شکاری های مشکی....
زدم پشتش.... و سریع برگشت طرفم....
+اینو بپوش....هوا سرده....
_....مرسی....
و سگش باز بود....فوبیای من...تنها فوبیام...
دوید... طرفمو و واق واق کرد...
جیغ خفه ای کشیدم و فقط فهمیدم رفتم تو بغل جونگکوک....
جونگکوک بهش چند تا حرف زد تا اینکه دیگه کاری باهام نداشت....
به خودم اومدم دیدم تو بغلشم....دستمو از زیر کاپشنش بردم داخل و دور کمرش حلقه کردم و سرم رو سینش بود...
اونم از همه طرف بغلمگرفته بود...
_نترس....باهات کاری نداره...
سرمو بالا بردم تا به صورتش نگاه کنم.. گریه میکردم و نفس نفس میزدم...
+...د...داشت...(گریه)
_من نمیزارم داشته باشه....
+....همین الان اینو ببر ولش کن تو جنگل....این وحشیو(داد و گریه)
_خخخ....چقدر ترسویی...بابا کاریت نداره....
من اینجام از چی میترسی؟
+خوبه ننداختیم جلوش تیکه تیکم کنه...
_.میخوای بندازم....راحتی اینجا؟
۱۱.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.