زندگی دوباره
دوباره، دوباره، دوباره
اههه
دوباره به اینجا برگشتم
کتابی با جلد مشکی که روی او با خطی غیر قابل خوندن چیزی نوشته بود رو داخل قفسه گذاشتم
خانم میراورس
من دوباره برگشتم
زنی پیر با موهای کوتاه و خاکستری از پشت کامپیوتر قديمی گفت
تو خیلی سختگیری بچه
چرا نمیتونی یک زندگی انتخاب کنی
این صدمین کتاب بود
با بی حوصلگی روی مبلی به رنگ قهوه ای سوخته نشستم
تقصیر من نیست!َ
اونجا خیلی خسته کننده بود
او دوباره به کار با کامپیوتر مشغول شد
خب تا وقت هست بزارید خودمو معرفی کنم
من میرابلا هستم و 15 سالمه
ولی... مرده ام
و اینجا درخدمتتون هستم
از اونجایی که خوششانس بودم شانس یک زندگی دوباره رو دارم
ولی هردفعه به اینجا برمیگردم
خانم میراورس بهش میگه کتابخانه نیمه شب، ولی من میگم مکان زندگی دوباره
خانم میراورس با اخم گفت
برو یک کتاب دیگه انتخاب کن
قرار نیست تمام روز اینجا بشینی
با لحن بازیگوش گفتم
باووشههه
و دوباره بین راهرو هایی که پر از قفسه های کتاب بود گذشتم که چشمم به کتابی با چهار رنگ خورد که در وسطش حرف H حکاکی شده بود
کتاب رو برداشتم و به سمت خانم میراورس رفتم
این دیگه چه کتابیه؟
هری پاتر؟
خانم میراورس از بالای عینکش به کتاب نگاه کرد و گفت
اره
دوره ی غارتگران
زمزمه کردم
جالبه
و کتاب رو باز کردم و به داخلش کشیده شدم، چشمامو باز کردم دستم رو با تردید به صورتم زدم، خوشبختانه همون صورت قبلی ام بود، جیب هامو گشتم و یک یادداشت پیدا کردم
میرابلا اسپوک
15 سال
دانش آموز انتقالی هاگوارتز
گروه ریونکلاو
یادداشت رو دوباره توی جیبم گذاشتم و بی هدف شروع به پرسه زدن در راهرو ها شدم، توی افکارم بودم که خودمو جلوی سالن اصلی دیدم. همه مشغول خوردن صبحانه بودند و باهم حرف میزدند، به سمت میز ریونکلاو حرکت کردم که دختری با موهای فندقی و چشم های عسلی برام دست تکون داد و به کنارش اشاره کرد که اونجا بشینم
با خودم فکر کردم
ما همو میشناسیم؟
ولی خیلی خودمو درگیر این فکر نکردم و به همونجایی که او اشاره کرده بود رفتم و کنارش نشستم
سلام
او لبخند زد
دیر بیدار شدی میرابلا
درمقابل لبخند زدم
فکر کنم خیلی خسته بودم
او خندید و جواب داد
البته
حتما سفرت طولانی بوده
گفت و گو ادامه داشت که زمان صبحانه تموم شد و به سمت کلاس معجون سازی پروفسور اسلاگهورن حرکت کردیم، در راه دیدم جیمز و دوستانش به یک پسر لاغر با موهای بلند و چرب طعنه زدند که احتمالا سوروس بود و باعث شدند کتاب هایش بیفته، او خم شد تا کتاب هایش رو جمع کنه، رفتی سمتش و خواستی بهش کمک کنی و یکی از کتاب هارو بهش دادی، او با عصبانیت کتاب رو از دستت گرفت و گفت
نیازی به کمک تو نیست
و بعد رفت، او چش بود؟
ویو سوروس
جیمز از عمد بهم برخورد کرد و باعث شد کتاب هام بیفته، اخم کردم و شروع به جمع کردن کتاب هام کردن، که دختری خیلی زیبا، با موهای قهوه ای بلند موج دار و چشم های قهوه ای به سمتم اومد و یک از کتاب هایم رو بهم داد، چرا براش مهم بود و میخواست کمکم کنه؟
قطعا نقشه ای برای مسخره کردن من داشت، کتابمو با خشم ازش گرفتم و گفتم
نیازی به کمک تو نیست
و بعد از اونجا رفتم.....
__________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه
حتما نظر بدید و اگه ایرادی داشت بهم بگید
❤️❤️
اههه
دوباره به اینجا برگشتم
کتابی با جلد مشکی که روی او با خطی غیر قابل خوندن چیزی نوشته بود رو داخل قفسه گذاشتم
خانم میراورس
من دوباره برگشتم
زنی پیر با موهای کوتاه و خاکستری از پشت کامپیوتر قديمی گفت
تو خیلی سختگیری بچه
چرا نمیتونی یک زندگی انتخاب کنی
این صدمین کتاب بود
با بی حوصلگی روی مبلی به رنگ قهوه ای سوخته نشستم
تقصیر من نیست!َ
اونجا خیلی خسته کننده بود
او دوباره به کار با کامپیوتر مشغول شد
خب تا وقت هست بزارید خودمو معرفی کنم
من میرابلا هستم و 15 سالمه
ولی... مرده ام
و اینجا درخدمتتون هستم
از اونجایی که خوششانس بودم شانس یک زندگی دوباره رو دارم
ولی هردفعه به اینجا برمیگردم
خانم میراورس بهش میگه کتابخانه نیمه شب، ولی من میگم مکان زندگی دوباره
خانم میراورس با اخم گفت
برو یک کتاب دیگه انتخاب کن
قرار نیست تمام روز اینجا بشینی
با لحن بازیگوش گفتم
باووشههه
و دوباره بین راهرو هایی که پر از قفسه های کتاب بود گذشتم که چشمم به کتابی با چهار رنگ خورد که در وسطش حرف H حکاکی شده بود
کتاب رو برداشتم و به سمت خانم میراورس رفتم
این دیگه چه کتابیه؟
هری پاتر؟
خانم میراورس از بالای عینکش به کتاب نگاه کرد و گفت
اره
دوره ی غارتگران
زمزمه کردم
جالبه
و کتاب رو باز کردم و به داخلش کشیده شدم، چشمامو باز کردم دستم رو با تردید به صورتم زدم، خوشبختانه همون صورت قبلی ام بود، جیب هامو گشتم و یک یادداشت پیدا کردم
میرابلا اسپوک
15 سال
دانش آموز انتقالی هاگوارتز
گروه ریونکلاو
یادداشت رو دوباره توی جیبم گذاشتم و بی هدف شروع به پرسه زدن در راهرو ها شدم، توی افکارم بودم که خودمو جلوی سالن اصلی دیدم. همه مشغول خوردن صبحانه بودند و باهم حرف میزدند، به سمت میز ریونکلاو حرکت کردم که دختری با موهای فندقی و چشم های عسلی برام دست تکون داد و به کنارش اشاره کرد که اونجا بشینم
با خودم فکر کردم
ما همو میشناسیم؟
ولی خیلی خودمو درگیر این فکر نکردم و به همونجایی که او اشاره کرده بود رفتم و کنارش نشستم
سلام
او لبخند زد
دیر بیدار شدی میرابلا
درمقابل لبخند زدم
فکر کنم خیلی خسته بودم
او خندید و جواب داد
البته
حتما سفرت طولانی بوده
گفت و گو ادامه داشت که زمان صبحانه تموم شد و به سمت کلاس معجون سازی پروفسور اسلاگهورن حرکت کردیم، در راه دیدم جیمز و دوستانش به یک پسر لاغر با موهای بلند و چرب طعنه زدند که احتمالا سوروس بود و باعث شدند کتاب هایش بیفته، او خم شد تا کتاب هایش رو جمع کنه، رفتی سمتش و خواستی بهش کمک کنی و یکی از کتاب هارو بهش دادی، او با عصبانیت کتاب رو از دستت گرفت و گفت
نیازی به کمک تو نیست
و بعد رفت، او چش بود؟
ویو سوروس
جیمز از عمد بهم برخورد کرد و باعث شد کتاب هام بیفته، اخم کردم و شروع به جمع کردن کتاب هام کردن، که دختری خیلی زیبا، با موهای قهوه ای بلند موج دار و چشم های قهوه ای به سمتم اومد و یک از کتاب هایم رو بهم داد، چرا براش مهم بود و میخواست کمکم کنه؟
قطعا نقشه ای برای مسخره کردن من داشت، کتابمو با خشم ازش گرفتم و گفتم
نیازی به کمک تو نیست
و بعد از اونجا رفتم.....
__________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه
حتما نظر بدید و اگه ایرادی داشت بهم بگید
❤️❤️
۴.۲k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.