پارت ۲۲ خواهر هایتانی(پایانی)
پارت آخره
وقتی درو باز کردیم دیدم اون سه تا نشستن و منتظرن
مایکی:ا....ا.ت
ا.ت:حتی لیاقت نداری که جوابت و بدم
ران:ا.ت آبجی
ریندو:ا.ت
هارو:آجی اینا اسم مارو از کجا میدونن؟
ران:ها..هارو
ریندو:هارو خودتی؟چقدر بزرگ شدی!
هارو:من شما رو میشناسم؟
ا.ت:حالا که خودتون دنبال ما بودین خودتون هم براش توضیح بدین
ران:(مثلا توضیح داد)
هارو:این اصلا شوخی قشنگی نیست شما دارین چیمیگین...(غش کرد)
ا.ت:هارو؟هارووووو!
هارو رو بغل کردم و بردمش روی تخت
ویو اتاق
مایکی:ا.ت من...
ا.ت:تو چی؟فکر کردین راحته که یهو همتون ترکم کنین و بعد از ده سال پیداتون بشه بگین ببخشید تموم شه بره؟من کل بچگیم و با بزرگ کردن هارو از دست دادم هرکی که دوسش داشتم منو ول کرد فکر کردین این چیزا رو میشه با ی ببخشید از گذشته ی من پاک کرد؟!
ران:ا.ت...
ا.ت:تو چی ران؟مگه اون موقع بهم قول ندادی که هیچوقت ترکم نکنی؟یا ریندو؟!مگه نگفته بودی که پشتمی
ریندو:حق با تو عه ولی ما چاره ای نداشتیم
ا.ت:الکی واسم قصه نباف
ران:خواهش میکنم ا.ت ازت خواهش میکنم
ا.ت:میتونین چیزایی که ازم گرفتین و بهم برگردونین؟
مایکی:البته
ا.ت:احساس امنیت و شادی ای که گرفتین و بهم برگردونین
رام:(بغل کردن)بهت قول میدم ا.ت دوباره همون دختر کوچولو ای میشی که تو بغلم گریه میکرد
ا.ت:هق..داداشی دوست دارم
پایان
ببخشید اگه بد شد
میدونم خیلی چرت شد ولی خب
وقتی درو باز کردیم دیدم اون سه تا نشستن و منتظرن
مایکی:ا....ا.ت
ا.ت:حتی لیاقت نداری که جوابت و بدم
ران:ا.ت آبجی
ریندو:ا.ت
هارو:آجی اینا اسم مارو از کجا میدونن؟
ران:ها..هارو
ریندو:هارو خودتی؟چقدر بزرگ شدی!
هارو:من شما رو میشناسم؟
ا.ت:حالا که خودتون دنبال ما بودین خودتون هم براش توضیح بدین
ران:(مثلا توضیح داد)
هارو:این اصلا شوخی قشنگی نیست شما دارین چیمیگین...(غش کرد)
ا.ت:هارو؟هارووووو!
هارو رو بغل کردم و بردمش روی تخت
ویو اتاق
مایکی:ا.ت من...
ا.ت:تو چی؟فکر کردین راحته که یهو همتون ترکم کنین و بعد از ده سال پیداتون بشه بگین ببخشید تموم شه بره؟من کل بچگیم و با بزرگ کردن هارو از دست دادم هرکی که دوسش داشتم منو ول کرد فکر کردین این چیزا رو میشه با ی ببخشید از گذشته ی من پاک کرد؟!
ران:ا.ت...
ا.ت:تو چی ران؟مگه اون موقع بهم قول ندادی که هیچوقت ترکم نکنی؟یا ریندو؟!مگه نگفته بودی که پشتمی
ریندو:حق با تو عه ولی ما چاره ای نداشتیم
ا.ت:الکی واسم قصه نباف
ران:خواهش میکنم ا.ت ازت خواهش میکنم
ا.ت:میتونین چیزایی که ازم گرفتین و بهم برگردونین؟
مایکی:البته
ا.ت:احساس امنیت و شادی ای که گرفتین و بهم برگردونین
رام:(بغل کردن)بهت قول میدم ا.ت دوباره همون دختر کوچولو ای میشی که تو بغلم گریه میکرد
ا.ت:هق..داداشی دوست دارم
پایان
ببخشید اگه بد شد
میدونم خیلی چرت شد ولی خب
۴.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.