تقدیر سیاه و سفید p29
لباسم رو عوض کردم
تا شب خبری ازش نبود تا اینکه در باز شد و تهیونگ با شیشه مشروبی به دست اومد داخل معلوم بود مسته بوی گند الکل میداد
تلو تلو بهم نزدیک میشد
تهیونگ: آهااای تو ..تو چی ..داری که منو دیوونه ...خودش کرده ..هااان
چی .. تو اون چشماته ..که که منو شیفته کرده .تو منو ..کشتی پس ...چرا..من نمیتونم ..بکشمت ..جواب بدهههه ..جواب بده لعنتیییییی
با داد آخرش وحشت کردم ، در حالت عادی وحشی و ترسناک بود چه برسه مست باشه
همش هزیون میگفت
انگار منو با اون دختری که دوسش داشته اشتباه گرفته بود نگاهم رفت سمت در
از اینکه باز بود چشام درخشید
تهیونگ داشت همین جوری به سمتم میومد سری به عقب هلش دادم افتاد زمین
درو باز کردم و رفتم بیرون اتاق صدای قدماشو میشینیدم که داشت دنبالم میومد
از پله ها تند تند پایین اومدم پایین که با جونگ کوک مواجه شدم
جونگ کوک : چی شده ونسا..تهیونگ کو؟
من: تهیونگ باز دیوونه شده ..مسته
از پله ها اومد پایین چهرش خشمگین بود پشت جونگ کوک پناه گرفتم ،که با داد گفت: چیه نکنه از کوک خوشت میاد.. که پشتش قایم شدی دختره ی کصافت
به سمتم حمله کرد که از پشت جونگ کوک دویدم به طرف سالن
جونگ کوک تهیونگ رو گرفته بود تا بهم حمله نکنه
جونگ کوک : ته آروم باش ...آروم باش ..باز میخوای این دختر رو بزنی
تهیونگ: هه اروم نمیشم ..میخوام همین امشب خاکش کنم ..تموم دخترای هرزه باید زنده زنده دفن بشن
با گریه و داد گفتم: چرااا ..چرا اینقدر بهم تهمت میزنی ..مگه من چیکارت کردم عوضی..بسه بسه هر چقدر تحقیرم کردی و زجرم دادی ..
به سمت میز رفتم لیوانی رو برداشتم و زدم به گوشه میز سرش شکست
من: بخدا ..اگه اگه یه قدم دیگه بهم نزدیک شی خودمو میکشم..خسته شدم از این زندگی لعنتی ..بسه هرچقدر درد کشیدم
جونگ کوک: ونسا جان ..اونو بزار کنار ..آروم باش
تهیونگ جونگ کوک رو با خشم پس زد و با سرعت به سمتم میومد
چشمامو بستم و لیوان شکسته رو با تمام توانم به سمت شکمم بردم
با فرو رفتنش درد تمام وجودمو گرفت
تعادلمو از دست دادم ولی قبل از برخورد با زمین یکی گرفتتم بوی تهیونگ رو کامل میتونستم حس کنم
دستش رو صورتم قرار گرفت و با حالت التماس گونه گفت: ونسا ..ننن ..چرا چرا اینکارو کردی ..منو ترک نکن ..خواهش میکنم
دیگه دنیام تو سیاهی مطلق فرو رفت
گرمی دست و صدای دلنشینی رو حس میکردم
ولی اصلا توان چشم باز کردن رو نداشتم مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم تشخیص بدم کیه
همونطور که دستم رو نوازش میکرد کنار گوشم جملاتی زمزمه شد: بیدار شو ..بیدار شو ماه خوشگل من ....منو ببین تا با دیدن چشمات تا آسمون برم ...فرشته ی من منو تنها نزار
تا شب خبری ازش نبود تا اینکه در باز شد و تهیونگ با شیشه مشروبی به دست اومد داخل معلوم بود مسته بوی گند الکل میداد
تلو تلو بهم نزدیک میشد
تهیونگ: آهااای تو ..تو چی ..داری که منو دیوونه ...خودش کرده ..هااان
چی .. تو اون چشماته ..که که منو شیفته کرده .تو منو ..کشتی پس ...چرا..من نمیتونم ..بکشمت ..جواب بدهههه ..جواب بده لعنتیییییی
با داد آخرش وحشت کردم ، در حالت عادی وحشی و ترسناک بود چه برسه مست باشه
همش هزیون میگفت
انگار منو با اون دختری که دوسش داشته اشتباه گرفته بود نگاهم رفت سمت در
از اینکه باز بود چشام درخشید
تهیونگ داشت همین جوری به سمتم میومد سری به عقب هلش دادم افتاد زمین
درو باز کردم و رفتم بیرون اتاق صدای قدماشو میشینیدم که داشت دنبالم میومد
از پله ها تند تند پایین اومدم پایین که با جونگ کوک مواجه شدم
جونگ کوک : چی شده ونسا..تهیونگ کو؟
من: تهیونگ باز دیوونه شده ..مسته
از پله ها اومد پایین چهرش خشمگین بود پشت جونگ کوک پناه گرفتم ،که با داد گفت: چیه نکنه از کوک خوشت میاد.. که پشتش قایم شدی دختره ی کصافت
به سمتم حمله کرد که از پشت جونگ کوک دویدم به طرف سالن
جونگ کوک تهیونگ رو گرفته بود تا بهم حمله نکنه
جونگ کوک : ته آروم باش ...آروم باش ..باز میخوای این دختر رو بزنی
تهیونگ: هه اروم نمیشم ..میخوام همین امشب خاکش کنم ..تموم دخترای هرزه باید زنده زنده دفن بشن
با گریه و داد گفتم: چرااا ..چرا اینقدر بهم تهمت میزنی ..مگه من چیکارت کردم عوضی..بسه بسه هر چقدر تحقیرم کردی و زجرم دادی ..
به سمت میز رفتم لیوانی رو برداشتم و زدم به گوشه میز سرش شکست
من: بخدا ..اگه اگه یه قدم دیگه بهم نزدیک شی خودمو میکشم..خسته شدم از این زندگی لعنتی ..بسه هرچقدر درد کشیدم
جونگ کوک: ونسا جان ..اونو بزار کنار ..آروم باش
تهیونگ جونگ کوک رو با خشم پس زد و با سرعت به سمتم میومد
چشمامو بستم و لیوان شکسته رو با تمام توانم به سمت شکمم بردم
با فرو رفتنش درد تمام وجودمو گرفت
تعادلمو از دست دادم ولی قبل از برخورد با زمین یکی گرفتتم بوی تهیونگ رو کامل میتونستم حس کنم
دستش رو صورتم قرار گرفت و با حالت التماس گونه گفت: ونسا ..ننن ..چرا چرا اینکارو کردی ..منو ترک نکن ..خواهش میکنم
دیگه دنیام تو سیاهی مطلق فرو رفت
گرمی دست و صدای دلنشینی رو حس میکردم
ولی اصلا توان چشم باز کردن رو نداشتم مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم تشخیص بدم کیه
همونطور که دستم رو نوازش میکرد کنار گوشم جملاتی زمزمه شد: بیدار شو ..بیدار شو ماه خوشگل من ....منو ببین تا با دیدن چشمات تا آسمون برم ...فرشته ی من منو تنها نزار
۲۱.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.