گل رز♔ پارت4
از زبان دازای"
به دستش که ورم کرده بود نگاه کردم.
پوزخند تمسخر امیزی زدمو گفتم:بابت اینکه اینقدر مشت زدی ـو حتی دستت ـم ورم کرده بازم نتونستی سنگ ـو خرد کنی؛ از یه انسان همچین توقعی میرفت.
دستشو از دستم بیرون کشید ـو گفت: من به دردت نمیخورم، خودتم اینو میدونی پس بزار برم!
پوزخندم محو شد.
_ولی تو تونستی نه ساعته یه سنگ بزرگ ـرو ترک بندازی، به نظرت خوب نیست؟
اخمی کرد ـو گفت: من خستم میتونم برم؟
لبخندی زدم ـو گفتم: اره میتونی بری!
یوشیکو* لطفا اتسوشی ـرو به اتاقش هدایت کن.
(*یکی از خدمتکارا)
یوشیکو، تمام مدت اینجا وایساده بود ـو حواسش به اتسوشی بود.
سری تکون داد ـو نزدیک اومد ـو گفت: لطفا از این طرف اتسوشی سان.
اتسوشی همراه یوشیکو به اتاقش رفت.
نفس عمیقی کشیدم ـو از کاخ بیرون رفتم.
سرزمین سپیده کلی دشت ـو جاهای دیدنی داره، میشه گفت اینجا شبیه به بهشته!؛
ولی سرزمین پلیدی چی؟ یعنی اونجا چه شکلیه؟
اینطور که از پدرم شنیدم اونجا بیشتر شبیه به قبرستون یا شایدم بدتره!
سمت ـه چمنزار رفتم، اونجا بهم ارامش میداد. هروقت عصبی یا ناراحت میشدم اینجا میومدم.
ولی الان فقط به ارامش نیاز دارم ـو چی بهتر از اونجا؟
بلاخره به جایی که همیشه میرفتم، رسیدم.
یه درخت که بهش تاب وصل شده بود ـو دور تا دورِ درخت ـرو گل گرفته بود.
یه میز چوبی هم اونجا گذاشته بودم تا بعضی موقع ها روش عصرونه بخورم.
سمت درخت رفتم ـو بهش تکیه دادم. همونطور از تنه ی درخت سر خوردم ـو روی زمین نشستم.
سرمو به تنه ی درخت تکیه دادم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چشمامو بستم ـو به اینکه پسر پادشاه، ناکاهارا ایزومی چه شکلیه فکر کردم.
دلم میخواست ببینم شبیه اون شایعاتی که ازش پخش شده هست یا نه.
البته کسی تابحال اونو ندیده ـو اگرم دیده ناپدید شده، پس هنوز معلوم نیست که اون پسر شبیه شایعاتی که پخش شده هست یا نه.
چشمامو باز کردم ـو به اطراف نگاه کردم. همونطور که داشتم اطراف ـو نگاه میکردم متوجه یه فرد شدم؛ ولی خیلی سریع از اونجا رفت.
از جام بلند شدم ـو اونجا رفتم ولی انگار اون فرد غیب شده بود،
شونه ای بالا انداختم ـو سمت کاخ حرکت کردم.
احتمالا خیالاتی شده بودم.
از موقعی که داشتم به سمت کاخ میرفتم کل ذهن ـو فکرم پیش پسر ناکاهارا بود که ایا اون شکلی که گفته بودن هست یا نه!
اصلا متوجه نشدم کی به کاخ رسیدم.
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
در اتاقم رو باز کردم ـو سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم ـو اون همه خستگی از سرم بره.
وقتی دوش گرفتم سمت کمد ـم رفتم ـو لباسِ پادشاهی ـم رو در اوردم.
لباسو جلوی خودم گرفتم ـو لبخند غرور امیزی زدم.
دل تو دلم نیست تا این لباسو تو مراسم پادشاهی ـم بپوشم.
ادامه دارد...
به دستش که ورم کرده بود نگاه کردم.
پوزخند تمسخر امیزی زدمو گفتم:بابت اینکه اینقدر مشت زدی ـو حتی دستت ـم ورم کرده بازم نتونستی سنگ ـو خرد کنی؛ از یه انسان همچین توقعی میرفت.
دستشو از دستم بیرون کشید ـو گفت: من به دردت نمیخورم، خودتم اینو میدونی پس بزار برم!
پوزخندم محو شد.
_ولی تو تونستی نه ساعته یه سنگ بزرگ ـرو ترک بندازی، به نظرت خوب نیست؟
اخمی کرد ـو گفت: من خستم میتونم برم؟
لبخندی زدم ـو گفتم: اره میتونی بری!
یوشیکو* لطفا اتسوشی ـرو به اتاقش هدایت کن.
(*یکی از خدمتکارا)
یوشیکو، تمام مدت اینجا وایساده بود ـو حواسش به اتسوشی بود.
سری تکون داد ـو نزدیک اومد ـو گفت: لطفا از این طرف اتسوشی سان.
اتسوشی همراه یوشیکو به اتاقش رفت.
نفس عمیقی کشیدم ـو از کاخ بیرون رفتم.
سرزمین سپیده کلی دشت ـو جاهای دیدنی داره، میشه گفت اینجا شبیه به بهشته!؛
ولی سرزمین پلیدی چی؟ یعنی اونجا چه شکلیه؟
اینطور که از پدرم شنیدم اونجا بیشتر شبیه به قبرستون یا شایدم بدتره!
سمت ـه چمنزار رفتم، اونجا بهم ارامش میداد. هروقت عصبی یا ناراحت میشدم اینجا میومدم.
ولی الان فقط به ارامش نیاز دارم ـو چی بهتر از اونجا؟
بلاخره به جایی که همیشه میرفتم، رسیدم.
یه درخت که بهش تاب وصل شده بود ـو دور تا دورِ درخت ـرو گل گرفته بود.
یه میز چوبی هم اونجا گذاشته بودم تا بعضی موقع ها روش عصرونه بخورم.
سمت درخت رفتم ـو بهش تکیه دادم. همونطور از تنه ی درخت سر خوردم ـو روی زمین نشستم.
سرمو به تنه ی درخت تکیه دادم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چشمامو بستم ـو به اینکه پسر پادشاه، ناکاهارا ایزومی چه شکلیه فکر کردم.
دلم میخواست ببینم شبیه اون شایعاتی که ازش پخش شده هست یا نه.
البته کسی تابحال اونو ندیده ـو اگرم دیده ناپدید شده، پس هنوز معلوم نیست که اون پسر شبیه شایعاتی که پخش شده هست یا نه.
چشمامو باز کردم ـو به اطراف نگاه کردم. همونطور که داشتم اطراف ـو نگاه میکردم متوجه یه فرد شدم؛ ولی خیلی سریع از اونجا رفت.
از جام بلند شدم ـو اونجا رفتم ولی انگار اون فرد غیب شده بود،
شونه ای بالا انداختم ـو سمت کاخ حرکت کردم.
احتمالا خیالاتی شده بودم.
از موقعی که داشتم به سمت کاخ میرفتم کل ذهن ـو فکرم پیش پسر ناکاهارا بود که ایا اون شکلی که گفته بودن هست یا نه!
اصلا متوجه نشدم کی به کاخ رسیدم.
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
در اتاقم رو باز کردم ـو سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم ـو اون همه خستگی از سرم بره.
وقتی دوش گرفتم سمت کمد ـم رفتم ـو لباسِ پادشاهی ـم رو در اوردم.
لباسو جلوی خودم گرفتم ـو لبخند غرور امیزی زدم.
دل تو دلم نیست تا این لباسو تو مراسم پادشاهی ـم بپوشم.
ادامه دارد...
۴.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.