پارت ۸
ایان با شدت از خواب ناارومش پرید و همون موقع سرش با ضرب به لبه ی چوبی پایین تخت خورد.از شدت ضربه احساس کرد سرش درجا شکست. درد بدی همراه با سوزش تو سرش پیچید. چشماشو با درد بست و در این حین سرش رو با دستش ماساژ داد. هوا گرگ و میش بود بنابراین چیزی دیده نمیشد و نمیدونست دقیقا کجای سرش ضربه خورده. به خودش اومد. متفکرانه فک کرد کسی به سرش ضربه زده و با تردید اطرافشو نگاه انداخت تا چیزی تو تاریکی ببینه. اما چیزی تو اتاق دیده تاریک نمیشد. فکرش احمقانه بود.
به غیر عمو هنری و خاله اشلی و دوقولو ها کسی تو خونه نبود که بی دغدغه به خواب شیرینی فرو رفته بودن و از هر زمان دیگه ای بی ازار تر بودن......
از ماساژ دادن دست کشید و متوجه شد پاهاش هم خواب رفته. گز گز بدی میکرد. دستش رو به لبه اینه گرفت و از جاش بلند شد تا بلکه پاهاش بهتر بشن..درد سرش رو فراموش کرد و دستی تو موهاش کشید. با حالت غمزده ای گفت:
_اقلاً خوبه از قبل میدونم تنهایی با مورچه ها زندونیم!
از توصیفش خندش گرفت. کمی طول اتاق رو طی کرد و تصمیم گرفت برگرده و بشینه سر جاش تا صبح بشه و از این جا بره بیرون.
اما یه دفعه سرجاش میخکوب شد و تکون نخورد....قلبش در سینه فرو ریخت...از پشتش صدای خشخشی میومد....صدای مرموزی بود......
صدای پنجه بود؟صدای پرده بود که تکون میخورد ؟ یا صدای باد که به پنجره میزد؟.....
میدونست حتما توحم زده. ولی ترس عجیبی بهش غلبه کرده بود ...جرات نداشت برگرده و به پشتش نگاهی بندازه ...آب دهنشو قورت داد و سینشو صاف کرد. آروم آروم برگشت و ...ناگهان ...تو تاریکی چیزی بود.....
چشمای آبی درخشانی دید که تو تاریکی بهش زل زده بود .
قبل از اینکه فریاد بزنه پنجه ای رو دهنش قرار گرفت و اون تو حالت وحشت زده موند...
موجود بلافاصله خودشو نشون داد . سر جغد سفیدی رو بدنش داشت و چشاش مثل کریستال آبی همون قدر برجسته و واقعی به نظر میومد . با بال های جغدی و بدن گربه ای شکل . شروع کرد تند تند صحبت کردن و گفت:
_ای وای خاک برسرم ارباب جوان . قربانتان گردم چرا وحشت کردی؟ خدا مرگم بده. نترسید ارباب ! منو عفو کنید که اینجوری ظاهر شدم.
هر حرفی که میزد تعظیمی میکرد و صدای تو دماغی و نازکی که داشت که باعث میشد صدای یه جوجه اردک بده.
ایان هی چیزی بلقور میکرد و با کلافگی با چشماش هی به پایین اشاره میکرد..
موجود با دستپاچگی گفت:
_ارباب جوان قربانت بشم چی میگی؟ یکم بلند تر بگو گوشای کرم نمیشنوه.
ایان که فهمید هالو تر از این حرفهاس پوفی کشید و به پنجه جلوی دهنش اشاره کرد..
به غیر عمو هنری و خاله اشلی و دوقولو ها کسی تو خونه نبود که بی دغدغه به خواب شیرینی فرو رفته بودن و از هر زمان دیگه ای بی ازار تر بودن......
از ماساژ دادن دست کشید و متوجه شد پاهاش هم خواب رفته. گز گز بدی میکرد. دستش رو به لبه اینه گرفت و از جاش بلند شد تا بلکه پاهاش بهتر بشن..درد سرش رو فراموش کرد و دستی تو موهاش کشید. با حالت غمزده ای گفت:
_اقلاً خوبه از قبل میدونم تنهایی با مورچه ها زندونیم!
از توصیفش خندش گرفت. کمی طول اتاق رو طی کرد و تصمیم گرفت برگرده و بشینه سر جاش تا صبح بشه و از این جا بره بیرون.
اما یه دفعه سرجاش میخکوب شد و تکون نخورد....قلبش در سینه فرو ریخت...از پشتش صدای خشخشی میومد....صدای مرموزی بود......
صدای پنجه بود؟صدای پرده بود که تکون میخورد ؟ یا صدای باد که به پنجره میزد؟.....
میدونست حتما توحم زده. ولی ترس عجیبی بهش غلبه کرده بود ...جرات نداشت برگرده و به پشتش نگاهی بندازه ...آب دهنشو قورت داد و سینشو صاف کرد. آروم آروم برگشت و ...ناگهان ...تو تاریکی چیزی بود.....
چشمای آبی درخشانی دید که تو تاریکی بهش زل زده بود .
قبل از اینکه فریاد بزنه پنجه ای رو دهنش قرار گرفت و اون تو حالت وحشت زده موند...
موجود بلافاصله خودشو نشون داد . سر جغد سفیدی رو بدنش داشت و چشاش مثل کریستال آبی همون قدر برجسته و واقعی به نظر میومد . با بال های جغدی و بدن گربه ای شکل . شروع کرد تند تند صحبت کردن و گفت:
_ای وای خاک برسرم ارباب جوان . قربانتان گردم چرا وحشت کردی؟ خدا مرگم بده. نترسید ارباب ! منو عفو کنید که اینجوری ظاهر شدم.
هر حرفی که میزد تعظیمی میکرد و صدای تو دماغی و نازکی که داشت که باعث میشد صدای یه جوجه اردک بده.
ایان هی چیزی بلقور میکرد و با کلافگی با چشماش هی به پایین اشاره میکرد..
موجود با دستپاچگی گفت:
_ارباب جوان قربانت بشم چی میگی؟ یکم بلند تر بگو گوشای کرم نمیشنوه.
ایان که فهمید هالو تر از این حرفهاس پوفی کشید و به پنجه جلوی دهنش اشاره کرد..
۳.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.