فیک «عشق ممنوعه»✨💜
فیک «عشق ممنوعه»
سلام من ا/ت هستم ۱۹ سالمه من وقتی بچه بودم مادرمو از دست دادم پدرم شبا همیشه مست میکردو من مجبور بودم هم درس بخونم هم خرج خونه رو بدم
____________________________
صبح با سرو صدای گنجشک ها از خواب بیدار شدم هوفههه باید برم سرکار من تو رستوران کار میکنم_یه لباس صورتی دامن دار از کمدم در اوردمو پوشیدم دوباره پدرم الکل خورده بود شیشه هارو انداختم از خونه اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم به سمت رستوران
صاحب رستوران: خانوم کیم ا/ت دوباره دیر رسیدی سرکارت
ا/ت: متاسفم قربان دیگه تکرار نمیشه
صاحب رستوران: دیگه از دستت خسته شدم میندازمت بیرون هر قلطی که میخوای بکن
ا/ت: ولی قربان من به این کار نیاز دارم لطفااا بیرونم نکنین
صاحب رستوران: برو بیرون از رستورانم
*از رستوران اومدم بیرون حالا چیکار کنم چجوری باید خرج خودمو و پدرمو بدم خدمتکار میشم اینجوری بهتره
*چند ساعت بعد
بلاخره یه کار پیدا کردم تو خونه اقای جئون رفتم سمت ادرس خونشون اوففففففف عجب عمارتییییی چش نخوره اوه نگهبانم داره
نگهبان: خانوم کاری دارید
ا/ت: بله برای خدمتکاری اومدم
نگهبان: بله از این طرف
*نگهبانه راهو بهم نشون داد وایییی واقعا خونه بزرگییییی بوددددد ادم توش گم میشه با صدای یکی به خودم اومدم
اقای جئون: خانوم خانوم
ا/ت: بله اقا
*اقای جئون یه مرد میانسال بود
اقای جئون: مشکلی پیش اومده؟
ا/ت: نه نه
اقای جئون: خوبه پس از الان میتونی کارتو شروع کنی
*اقای جئون رفت به دورو ورم نگاه کردم یه پسر تقربیا همسن من بود انگار اونم پسره اقای جئون بود وایییی چه جیگر بود هم کیوت هم جذاب
جونگ کوک: دید زدنت تموم شد؟
ا/ت: چی اره یعنی چیزه من شمارو دید نزدم اشتباه فکر کردید
*پوزخندی زدو گفت
جونگ کوک: اره جون خودت
ا/ت: پروووو
کوک: چیزی گفتی؟
ا/ت: نه من چیزی نگفتم شما چیزی گفتید؟
کوک: تو چقد بامزه ای
ا/ت: ممنونم
کوک: خو من برم بعدا میبینمت روز خوبی نداشته یعنی داشته باشی
ا/ت: ممنون اقای کوک
پایان پارت اول
سلام من ا/ت هستم ۱۹ سالمه من وقتی بچه بودم مادرمو از دست دادم پدرم شبا همیشه مست میکردو من مجبور بودم هم درس بخونم هم خرج خونه رو بدم
____________________________
صبح با سرو صدای گنجشک ها از خواب بیدار شدم هوفههه باید برم سرکار من تو رستوران کار میکنم_یه لباس صورتی دامن دار از کمدم در اوردمو پوشیدم دوباره پدرم الکل خورده بود شیشه هارو انداختم از خونه اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم به سمت رستوران
صاحب رستوران: خانوم کیم ا/ت دوباره دیر رسیدی سرکارت
ا/ت: متاسفم قربان دیگه تکرار نمیشه
صاحب رستوران: دیگه از دستت خسته شدم میندازمت بیرون هر قلطی که میخوای بکن
ا/ت: ولی قربان من به این کار نیاز دارم لطفااا بیرونم نکنین
صاحب رستوران: برو بیرون از رستورانم
*از رستوران اومدم بیرون حالا چیکار کنم چجوری باید خرج خودمو و پدرمو بدم خدمتکار میشم اینجوری بهتره
*چند ساعت بعد
بلاخره یه کار پیدا کردم تو خونه اقای جئون رفتم سمت ادرس خونشون اوففففففف عجب عمارتییییی چش نخوره اوه نگهبانم داره
نگهبان: خانوم کاری دارید
ا/ت: بله برای خدمتکاری اومدم
نگهبان: بله از این طرف
*نگهبانه راهو بهم نشون داد وایییی واقعا خونه بزرگییییی بوددددد ادم توش گم میشه با صدای یکی به خودم اومدم
اقای جئون: خانوم خانوم
ا/ت: بله اقا
*اقای جئون یه مرد میانسال بود
اقای جئون: مشکلی پیش اومده؟
ا/ت: نه نه
اقای جئون: خوبه پس از الان میتونی کارتو شروع کنی
*اقای جئون رفت به دورو ورم نگاه کردم یه پسر تقربیا همسن من بود انگار اونم پسره اقای جئون بود وایییی چه جیگر بود هم کیوت هم جذاب
جونگ کوک: دید زدنت تموم شد؟
ا/ت: چی اره یعنی چیزه من شمارو دید نزدم اشتباه فکر کردید
*پوزخندی زدو گفت
جونگ کوک: اره جون خودت
ا/ت: پروووو
کوک: چیزی گفتی؟
ا/ت: نه من چیزی نگفتم شما چیزی گفتید؟
کوک: تو چقد بامزه ای
ا/ت: ممنونم
کوک: خو من برم بعدا میبینمت روز خوبی نداشته یعنی داشته باشی
ا/ت: ممنون اقای کوک
پایان پارت اول
۸۶.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.